کلمه جو
صفحه اصلی

بی سر و سامان

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بی نظم بی ترتیب . ۲ - بی خانمان ۳ - بی یار و یاور بیکس . ۴ - بینوا فقیر . ۵ - پریشان مشوش .

لغت نامه دهخدا

بی سر و سامان. [ س َ رُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + سر + و + سامان ) محتاج. مفلس. بی برگ و توشه. ( آنندراج ). بینوا. || پریشان و مشوش. ( ناظم الاطباء ). شوریده. شوریده دل. پریشان خاطر. مضطرب. پریشان حال :
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی.
عاشقی سوخته ای بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را.
سعدی.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس.
حافظ.
- بی سر و سامان داشتن ؛ پریشان خاطر داشتن. مضطرب و مشوش داشتن :
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
- سخن بی سر و سامان ؛ بی سر و ته.تافه. لاطائل :
آنست گزیده که خدایش بگزیند
بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| نامنظم. پریشان. درهم. بی انتظام : سالار چون حال بر این جمله دید، بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 ). || بی خانمان. ( ناظم الاطباء ) :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
- بی سر و سامان شدن ؛ بی خانمان شدن :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
|| درمانده. || بی یار و یاور و بی کس. || تباهکار. فرومایه. ناکس. خوار. || شهوت پرست. || شرور. بدذات. || گستاخ. ( ناظم الاطباء ). رجوع به سامان و رجوع به سر در تمام معانی شود.

فرهنگ عمید

۱. بی نظم وترتیب، آشفته، درهم.
۲. بی خانمان.
۳. بی برگ، بی توشه.

واژه نامه بختیاریکا

اَو سُو پناه


کلمات دیگر: