کلمه جو
صفحه اصلی

دمچه

لغت نامه دهخدا

دمچه. [ دُ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) دم کوچک مانند دم مرغ و دم طاوس. ( ناظم الاطباء ). دم کوتاه را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). دم خرد : و آن یکی روشن که به دمچه او [ دجاجه ] است ردف خوانند. ( التفهیم ). || ساقه کوچک. || سبد چوبی. || خاشاک. || هر گیاه سه برگه مانند یونجه و شبدر. ( ناظم الاطباء ). || دنبلیچه. دمغزه. ( یادداشت مؤلف ) : و چون گاو کشته بودند پاره ای از آن دمچه او برداشتند. ( ترجمه تفسیر طبری ). ابوالفتوح رازی در تفسیردر این مورد افزوده است : ضحاک گفت زبانش بود سعید جبیر گفت دمغزه بود مجاهد گفت دنبالش بود. || دنباله هر چیز را گفته اند. ( برهان ) ( آنندراج ).
- دمچه چشم ؛ دنباله چشم :
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
دمچه چشم کدام است و دماوند کدام
حلقه زلف کدام است و کدام است تتار.
انوری.
|| دم دانه انگور. دم بادام. دم گردوو غیره. ( یادداشت مؤلف ). چوب خرد که پاره میوه ها را به خوشه یا شاخ پیوندد. چنبه. جمبه. قمع. ذفروق. ( یادداشت مؤلف ): فصیط؛ دمچه خرما. ( منتهی الارب ). || بادزنی که از موی اسب سازند. ( ناظم الاطباء ).

گویش مازنی

/demche/ مرتعی تابستانی در جنوب حصارچال در منطقه ی علم کوه کلاردشت

مرتعی تابستانی در جنوب حصارچال در منطقه ی علم کوه کلاردشت ...



کلمات دیگر: