کلمه جو
صفحه اصلی

حروری

فرهنگ فارسی

یکی از حروریه

لغت نامه دهخدا

حروری. [ ح َ ] ( ص نسبی )منسوب به حرور، جایگاهی به نواحی کوفة. ( سمعانی ).

حروری. [ ح َ ] ( ص نسبی ، اِ ) یکی از حروریة. رجوع به حروریة شود :
راهی است بدین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی.
ناصرخسرو.

حروری. [ ح َ ] ( اِخ ) ابوالعباس. یکی از دانشمندان مغرب معاصر و پیوسته ابویعقوب یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی. او راست : کتاب صفوة الادیب و کتاب دیوان العرب و آن دو را بنام یوسف بن عبدالمؤمن کرده است. رجوع به حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 209 س 14 شود.

حروری. [ ح َ ] ( اِخ ) نجدةبن عامر خارجی. یکی از سران خوارج حروریه. رجوع به حروریه شود.

حروری . [ ح َ ] (اِخ ) ابوالعباس . یکی از دانشمندان مغرب معاصر و پیوسته ٔ ابویعقوب یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی . او راست : کتاب صفوة الادیب و کتاب دیوان العرب و آن دو را بنام یوسف بن عبدالمؤمن کرده است . رجوع به حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 209 س 14 شود.


حروری . [ ح َ ] (اِخ ) نجدةبن عامر خارجی . یکی از سران خوارج حروریه . رجوع به حروریه شود.


حروری . [ ح َ ] (ص نسبی ، اِ) یکی از حروریة. رجوع به حروریة شود :
راهی است بدین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی .

ناصرخسرو.



حروری . [ ح َ ] (ص نسبی )منسوب به حرور، جایگاهی به نواحی کوفة. (سمعانی ).



کلمات دیگر: