مترادف دربدر : آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان
دربدر
مترادف دربدر : آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
متسول , متشرد , مسرد
مترادف و متضاد
دربدر
سائل، گدا، درویش، دربدر
ولگرد، خزپوش، بیکاره، طفیلی، دربدر، خانه بدوش
سرگردان، دربدر، اوباش، ادم اواره و ولگرد
دربدر، گدایی کننده
سرگردان، اواره، غریب، دربدر، بی خانمان، بی مسکن، خانه بدوش، بی مکان و منزل
سرگردان، دربدر
آلاخونوالاخون، آواره، بیخانمان، خانهبدوش، سرگردان
فرهنگ فارسی
آواره، بی خانمان، ازخانه ومسکن آواره بودن
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان .
( صفت ) کسی که از خاندان و خانه خود آواره شده . بی خانمان آواره سرگردان خانه بدوش .
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان .
( صفت ) کسی که از خاندان و خانه خود آواره شده . بی خانمان آواره سرگردان خانه بدوش .
لغت نامه دهخدا
دربدر. [ دَ ب ِ دَ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. ( ناظم الاطباء ). || از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه :
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم.
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت.
- دربدرشده ؛ بی خانمان. آواره.
- دربدر کردن ؛ آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن :
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
خاقانی.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدربانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
در فغان و جستجو آن خیره سرهر طرف پرسان و جویان دربدر.
مولوی.
همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن ؛ تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن.از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن : دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
خاقانی.
|| بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان : در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و دردگریست بر من و حالم چو دید دربدرم.
خاقانی.
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت.
سعدی.
- دربدر شدن ؛بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن : دربدر شدی زینب ، بی پسرشدی زینب ، خونجگر شدی زینب ، فکرروز فردا کن. ( از شعرهای شبیه خوانی در نوحه ).- دربدرشده ؛ بی خانمان. آواره.
- دربدر کردن ؛ آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن :
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
|| فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب.بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل :ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
فردوسی.
شود بر جهان پادشا سر بسردربدر. [ دَ ب ِ دَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان ، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دربدر. [ دَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل . پیوسته . مجاور. (ناظم الاطباء). || از درهای مختلف . از همه ٔ درها. خانه بخانه :
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است .
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن ؛ تفحص تمام و جستجویی تام کردن . پژوهشی بی رد انجام دادن .از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن :
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
|| بی خانمان . بی خانه . بی جای . آواره . آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان . مفلس . پریشان . بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش . سرگردان :
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم .
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم .
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت .
- دربدر شدن ؛بی خانمان گشتن . آواره شدن . پریشان شدن . بی منزل و مأوی شدن . خانه بدوش گردیدن . سرگردان شدن : دربدر شدی زینب ، بی پسرشدی زینب ، خونجگر شدی زینب ، فکرروز فردا کن . (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه ).
- دربدرشده ؛ بی خانمان . آواره .
- دربدر کردن ؛ آواره کردن . بی خانمان کردن . پریشان ساختن :
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
|| فصل به فصل . نکته به نکته . بخش به بخش . باب به باب .بجزئیات . بجزء. بجزئیاته . مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه . طابق النعل بالنعل :
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
|| بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل . (فرهنگ لغات عامیانه ).
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
ابوشکور.
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
خاقانی .
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی .
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
مولوی .
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است .
سعدی .
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن ؛ تفحص تمام و جستجویی تام کردن . پژوهشی بی رد انجام دادن .از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن :
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
خاقانی .
|| بی خانمان . بی خانه . بی جای . آواره . آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان . مفلس . پریشان . بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش . سرگردان :
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم .
خاقانی .
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم .
خاقانی .
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت .
سعدی .
- دربدر شدن ؛بی خانمان گشتن . آواره شدن . پریشان شدن . بی منزل و مأوی شدن . خانه بدوش گردیدن . سرگردان شدن : دربدر شدی زینب ، بی پسرشدی زینب ، خونجگر شدی زینب ، فکرروز فردا کن . (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه ).
- دربدرشده ؛ بی خانمان . آواره .
- دربدر کردن ؛ آواره کردن . بی خانمان کردن . پریشان ساختن :
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی .
|| فصل به فصل . نکته به نکته . بخش به بخش . باب به باب .بجزئیات . بجزء. بجزئیاته . مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه . طابق النعل بالنعل :
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
فردوسی .
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
فردوسی .
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
فردوسی .
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
فردوسی .
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
فردوسی .
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
فردوسی .
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
فردوسی .
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
فردوسی .
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
فردوسی .
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
فردوسی .
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی .
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
فردوسی .
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
فردوسی .
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
فردوسی .
|| بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل . (فرهنگ لغات عامیانه ).
گویش مازنی
/dar bedar/ نگران – آشفته - آواره
۱نگران – آشفته ۲آواره
واژه نامه بختیاریکا
اَو لُو به اَولُو
اَولُو
تل مِتَلُّو؛ سَر چالِه ای
اَولُو
تل مِتَلُّو؛ سَر چالِه ای
پیشنهاد کاربران
بی خانمان
دربدر: ( دَ. ر̊. بِ. دَ ) بی خانمان، آواره، خانه بدوش، سرگردان.
دربدر: ( دَ. بِ. دَ ) ازاین دربه آن در، خانه بخانه، دری سپس در دیگر ‖ پیوسته، نزدیک بهم.
دربدر: ( دَ. بِ. دَ ) موبه مو، بخش به بخش
" یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد نزد او در بدر . فردوسی. "
دربدر: ( دَ. بِ. دَ ) ازاین دربه آن در، خانه بخانه، دری سپس در دیگر ‖ پیوسته، نزدیک بهم.
دربدر: ( دَ. بِ. دَ ) موبه مو، بخش به بخش
" یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد نزد او در بدر . فردوسی. "
زاورا
آواره
ویلان
زاورا، آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان، ویلان، حیران
اواره. . . . زاورا. . . . الاخون. . . . بی جا. . . . بی خانمان. . . .
کلمات دیگر: