مترادف خبرت : آگاهی، بصیرت، بینایی، دانایی، وقوف، آزمودگی، کاردانی
خبرت
مترادف خبرت : آگاهی، بصیرت، بینایی، دانایی، وقوف، آزمودگی، کاردانی
مترادف و متضاد
۱. آگاهی، بصیرت، بینایی، دانایی، وقوف،
۲. آزمودگی، کاردانی
فرهنگ فارسی
۱ - (مصدر ) اطلاع داشتن آگاهی داشتن . ۲ - آزموده بودن مجرب بودن . ۳ - ( اسم ) اطلاع دانایی بینایی . ۴ - آزمون آزمایش .
آگاهی یا بصیرت در امری
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
خبرت. [ خ ُ رَ ] ( ع اِمص ) آگاهی. ( یادداشت بخط مؤلف ). || بصیرت در امری. ( یادداشت بخط مؤلف ). || ( اِ ) کارشناس. ( یادداشت بخط مؤلف )رجوع به خِبرَه و خُبرَه شود. || ( مص ) آزمودن. ( دهار ). رجوع به خُبرَه در این لغتنامه شود.
خبرة. [ خ ُرَ ] ( ع مص ) آگاهی یافتن. معرفت پیدا کردن. ( از متن اللغة ). || ( اِ ) آنچه از چیزی تقدیم میشود. ( از معجم الوسیط ). || گوشتی که شخص برای اهل خود خرد. || ثرید با چربی. || سفر. || کاسه ای که در آن نان و گوشت است و میان چهار تا پنج تن قرار دارد. || گوسفندی که بچند تن بفروش میرسانند و گوشت آنرا هرکس بقدر پولی که میپردازد برمیدارد. ( از متن اللغة ). || قسمتی که انسان از غذا برمیدارد. ( از معجم الوسیط ). || غذایی که مسافر بجهت زاد با خود برمیدارد. || قسمتی از گوشت گوسفند یا ماهی. || پشم نیکو از اولین برش. ( از متن اللغة ). || کارشناس. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خبرة. [ خ ِ رَ ] ( ع اِمص ) دانش. آگاهی. بصیرت. ( از معجم الوسیط ) ( از متن اللغة ).
خبرت . [ خ ِ رَ ] (ع اِمص ) خبرة. دانش . آگاهی . بصیرت . (از معجم الوسیط) (متن اللغة). دانستگی ، ماهی المعرفة ببواطن الامور.(تعریفات جرجانی ). رجوع به خِبرَه شود : اهل خبرت و معرفت دانند که در لغت عجم مجال زیادتی مانعی نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بخبرت بصر از الوان و اکوان و متبرجات و متنزهات تمتع می یابد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). اصحاب فطنت و ارباب خبرت . (گلستان ). وزیبا گفته اند خداوندان فطنت و خبرت . (گلستان ). || آزمایش . (دهار) (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
خبرت . [ خ ُ رَ ] (ع اِمص ) آگاهی . (یادداشت بخط مؤلف ). || بصیرت در امری . (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) کارشناس . (یادداشت بخط مؤلف )رجوع به خِبرَه و خُبرَه شود. || (مص ) آزمودن . (دهار). رجوع به خُبرَه در این لغتنامه شود.
فرهنگ عمید
۲. آزمودن.