دد. [ دَ ] (اِ) وحش . وحشی . مقابل دام . سبع. (زمخشری ). درندگان . دده . جانور درنده چون شیر و پلنگ و جز آن . جانور درنده از بهایم . حیوان درنده . هر چهارپایی که درنده باشد مثل شیر و گرگ و یوز و سیاه گوش . (غیاث )
: ایا بدتر از دد به مهر و به خوی
همی تاج شاه آیدت آرزوی .
فردوسی .
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست .
فردوسی .
یکی تیغ زد بر میانش سوار
فروماند جنگی دد از کارزار.
فردوسی .
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه .
فردوسی .
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد.
فردوسی .
رمنده ددان را همه بنگرید
سیه گوش و یوز از میان برگزید.
فردوسی .
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته ازنیک و بد.
فردوسی .
میر ابواحمد آنکه حشر نمود
مر ددان را بصیدگاه اندر.
فرخی .
سخندان چو رای ردان آورد
سخن بر زبان ددان آورد.
عنصری .
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه .
اسدی .
بگشت آن همه مرغ و کندآب ونی
ندیداز ددان هیچ جز داغ پی .
اسدی .
دژآگه ددی سهمگین منکرست
بزور و دل از هر دد آن برترست .
اسدی .
که دد آزموده به از مردم ناآزموده . (قابوسنامه ).
ای دل رفتی چنانکه درصحرا دد
نه انده من خوری و نه انده خود
همجالس بد بدی تو و رفته بهی
تنهایی به بسی ز همجالس بد.
(قابوسنامه ).
هرکه انصاف ازو جدا باشد
دد بود دد نه پادشا باشد.
سنائی .
شاه غمخوار نایب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است
مملکت را ثبات در خرد است
بیخرد مردهمچو غول و دد است .
سنائی .
آب وآتش و دد و سباع و دیگر موذیان را در آن اثری ممکن نگردد. (کلیله و دمنه ).
خوان ددان را به کاسه ٔ سر اعدا
ز آتش شمشیر تو طعام برآمد.
خاقانی .
گروهی دد و آدمی سار دید.
نظامی .
رو که رستی از خود و از خوی بد
وز زبانه ٔ نار و از دندان دد.
مولوی .
نزپی سود و زیان می جویدش
لیک تا کرگس ندرد یا ددش .
مولوی .
مدتی واماند [شیر] زان ضعف از شکار
بینوا ماندند دد از چاشتخوار.
مولوی .
نه هر آدمیزاده از دد بهست
که ددزآدمیزاده ٔ بد بهست .
سعدی .
ز یاد ملک چون ملک نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند.
سعدی .
گر دیو مسخر تو گر دد
ز این هر دو چه حاصل تو گردد.
(نزهةالارواح ).
مرد اگر در دم ددان باشد
به که همصحبت بدان باشد.
مکتبی .
اختواء؛ دزدیدن دد بچه ٔ گاو را و خوردن . هنبلة؛ رفتار ددان رفتن مرد. مخلب ؛ چنگال جوارح دد باشد یا مرغ . خرضم ؛ دد نر. جرمة؛ خانه که در آن ددان را شکار کنند. دُحْلان ؛ ددی است . طوارف ؛ دد که برباید شکار را. (از منتهی الارب ).
-
دام و دد ؛ جانور اهلی و وحشی
: شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد.
فردوسی .
همی دام و دد مغز مردم خورد
همان نعل اسب استخوان بسپرد.
فردوسی .
ترا دام و دد بازداند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
فردوسی .
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
ناصرخسرو.
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند.
سعدی .
-
دد و دام ؛ جانور وحشی واهلی
: به شهر اندرش خورد و آرام نیست
نشستنش جز با دد و دام نیست .
فردوسی .
دد و دام را سالیان هزار
خورش داد شمشیر اسفندیار.
فردوسی .
دد و دام بر هرسویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی .
چنین تا بنزدیک کوهی رسید
که جای دد و دام و مردم ندید.
فردوسی .
از دد و دام همه دشت چنان گشت روان
که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر.
فرخی .
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی هم تو از دام و دد.
ناصرخسرو.
دامست جهان بر تو ای پسر دام
زین دام ندارد خبر دد و دام .
ناصرخسرو.
و سالها چنان شد که مأوای شیر و گرگ و دد و دام شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
146).
دد و دام از نشاط دانه ٔ خویش
همه مطرب شده در خانه ٔ خویش .
نظامی .
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک .
سعدی .
-
دیو و دد ؛ مردم تور و جانوران وحشی
:همه دیو و دد بد بفرمان اوی
سراسر جهان بد به پیمان اوی .
فردوسی .
-
دیو و دد و دام ؛ مردم تور و حیوانات وحشی و اهلی
: که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو روزش سرآمد برفت و بمرد.
فردوسی .
-
شاه ددان ؛ شیر. اسد
: به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .
ابوشکور.
بدانی که شاه ددان سربسر
بر شاه مردان ندارد هنر.
اسدی .
|| بیابان شکاری را گویند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).