منطفی . [ م ُ طَ ] (ع ص ) چراغ فرونشیننده ، یا آتش و گرمی فرونشیننده . (غیاث ) (آنندراج ). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده . (ناظم الاطباء). خاموش . مرده . فرومرده . کشته (آتش ). سردشده . فرونشانده (آتش ، چراغ ، شمع و امثال آن ). (یادداشت مرحوم دهخدا)
: زیبقی رفت بر دری نبی
نور دین منطفی نمی شاید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879).
-
منطفی شدن ؛ خاموش شدن . فرومردن
: نایره ٔ آن محنت منطفی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 تهران ص
331).
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص
1404).
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی .
مولوی .
چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص
126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص
285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص
22).
-
منطفی کردن ؛ بکشتن . خاموش کردن . فرونشاندن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
منطفی گشتن (گردیدن ) ؛ منطفی شدن
: آینه ٔ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص
281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص
198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص
75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص
126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود.
|| نابود و معدوم . (ناظم الاطباء).