کلمه جو
صفحه اصلی

منطفی


مترادف منطفی : خاموش، فرونشانده

متضاد منطفی : مشتعل

مترادف و متضاد

خاموش، فرونشانده ≠ مشتعل


فرهنگ فارسی

خاموش، فرونشانده، چراغ یا آتش خاموش شده
۱ - ( اسم ) خاموش شونده ( چراغ آتش ) فرو نشانده . ۲ - ( صفت ) خاموش .

فرهنگ معین

(مُ طَ ) [ ع . ] (اِ فا. ) خاموش شده ، فرو نشانده .

لغت نامه دهخدا

منطفی. [ م ُ طَ ] ( ع ص ) چراغ فرونشیننده ، یا آتش و گرمی فرونشیننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. ( ناظم الاطباء ). خاموش. مرده. فرومرده. کشته ( آتش ). سردشده. فرونشانده ( آتش ، چراغ ، شمع و امثال آن ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
زیبقی رفت بر دری نبی
نور دین منطفی نمی شاید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 879 ).
- منطفی شدن ؛ خاموش شدن. فرومردن : نایره آن محنت منطفی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331 ).
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ بحرالعلومی ص 1404 ).
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی.
مولوی.
چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 126 ). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 285 ). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 22 ).
- منطفی کردن ؛ بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منطفی گشتن ( گردیدن ) ؛ منطفی شدن : آینه مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281 ). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 198 ). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. ( مصباح الهدایه چ همائی ص 75 ). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند ( مصباح الهدایه ایضاً ص 126 ). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود.
|| نابود و معدوم. ( ناظم الاطباء ).

منطفی ٔ. [ م ُ طَ ف ِءْ ] ( ع ص ) آتش فرومرده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). فروکشته. فرومیرانیده. خاموش کرده. فرونشانده. ( آتش ، حرارت و مانند آن ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به مدخل بعد و انطفاء شود.

منطفی ٔ. [ م ُ طَ ف ِءْ ] (ع ص ) آتش فرومرده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فروکشته . فرومیرانیده . خاموش کرده . فرونشانده . (آتش ، حرارت و مانند آن ). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد و انطفاء شود.


منطفی . [ م ُ طَ ] (ع ص ) چراغ فرونشیننده ، یا آتش و گرمی فرونشیننده . (غیاث ) (آنندراج ). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده . (ناظم الاطباء). خاموش . مرده . فرومرده . کشته (آتش ). سردشده . فرونشانده (آتش ، چراغ ، شمع و امثال آن ). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
زیبقی رفت بر دری نبی
نور دین منطفی نمی شاید.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879).


- منطفی شدن ؛ خاموش شدن . فرومردن : نایره ٔ آن محنت منطفی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331).
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404).
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی .

مولوی .


چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22).
- منطفی کردن ؛ بکشتن . خاموش کردن . فرونشاندن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منطفی گشتن (گردیدن ) ؛ منطفی شدن : آینه ٔ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود.
|| نابود و معدوم . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

خاموش، فرونشانده.

پیشنهاد کاربران

اسم فاعل از انتفاء:خاموش شدن


کلمات دیگر: