کلمه جو
صفحه اصلی

منظوم


مترادف منظوم : آراسته، بسامان، مرتب، کلام موزون، شعر، به رشته کشیده شده

متضاد منظوم : منثور

برابر پارسی : سازمند

فارسی به انگلیسی

versified, verse

versified


verse


مترادف و متضاد

آراسته، بسامان، مرتب ≠ منثور


کلام موزون، شعر


به‌رشته‌کشیده‌شده


۱. آراسته، بسامان، مرتب
۲. کلام موزون، شعر
۳. بهرشتهکشیدهشده ≠ منثور


فرهنگ فارسی

برشته کشیده شده، برشته نظم در آمده، سخن موزون، شعر، خلاف منثور
( اسم ) ۱ - برشته کشیده ( جواهر ) : [ و آنکه گر تربیتی یابد بحر از نکتش در منظوم شود در دل او قطره میاه . ] ( سنائی . مصف . ۲ ) ۳٠۶ - آراسته مرتب . ۳ - برشته نظم در آمده کلام موزون مقابل منثور : [ بینمت منظوم و موزون و مقفی زان ترا دستیار خویش دارد زهره در خنیا گری .] ( سنائی . مصف . ۳۲۶ )

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - به رشته کشیده شده . ۲ - شعر.

لغت نامه دهخدا

منظوم. [ م َ ] ( ع ص ) به رشته کشیده شده و منظم شده. ( ناظم الاطباء ). به رشته کرده. مرتب کرده و آراسته. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : امور دولت و اشغال مملکت در سلک ارادت به نجح آمال منظوم. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 52 ). سلک این احوال منظوم ماند. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 199 ).
زهی مصالح گیتی به سعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ بحرالعلومی ص 376 ).
نه بی او عیش می خواهم نه با او
که او در سلک من حیف است منظوم.
سعدی.
- منظوم داشتن ؛ منظم نگه داشتن. مرتب و آراسته داشتن : ایزد تعالی سلک احوال جهانیان بواسطه رأی جهان گشای خداوند صاحب اعظم... منظوم داراد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 66 ).
- منظوم گردانیدن ؛ مرتب و آراسته کردن : افعال خاص خویش را مرتب و منظوم گرداند. ( اخلاق ناصری ).
|| مروارید به رشته کشیده شده. ( ناظم الاطباء ). به رشته درکشیده :
نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است.
ابوالفرج رونی ( دیوان چ پروفسور چایکین ص 29 ).
و آنکه گر تربیتی یابد بحر از نکتش
در منظوم شود در دل او قطره میاه.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 306 ).
اگر چه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم.
سوزنی.
... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 93 ).
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.
سعدی.
هر کس که لاف گوهر منظوم می زند
گوهرشناس تر ز تویی نیست گو بیار.
ابن یمین.
چو بر جواهر منظوم اقتدار نماند
فشاندم از خوی خجلت لآلی منثور.
جامی.
- منظوم شدن ؛ به رشته کشیده شدن :
به خدایی که در موجودات
جز به امرش نمی شود منظوم.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 694 ).
|| سخن موزون و مرتب. ( آنندراج ).سخن در وزن و ترتیب درکشیده شده و شعر و سخن موزون. ( ناظم الاطباء ). شعر و آن خلاف منثور است. ( از اقرب الموارد ). به نظم کشیده. به نظم درآورده. مقابل منثور :
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی.
منوچهری.
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور.

منظوم . [ م َ ] (ع ص ) به رشته کشیده شده و منظم شده . (ناظم الاطباء). به رشته کرده . مرتب کرده و آراسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : امور دولت و اشغال مملکت در سلک ارادت به نجح آمال منظوم . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 52). سلک این احوال منظوم ماند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 199).
زهی مصالح گیتی به سعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 376).
نه بی او عیش می خواهم نه با او
که او در سلک من حیف است منظوم .

سعدی .


- منظوم داشتن ؛ منظم نگه داشتن . مرتب و آراسته داشتن : ایزد تعالی سلک احوال جهانیان بواسطه ٔ رأی جهان گشای خداوند صاحب اعظم ... منظوم داراد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 66).
- منظوم گردانیدن ؛ مرتب و آراسته کردن : افعال خاص خویش را مرتب و منظوم گرداند. (اخلاق ناصری ).
|| مروارید به رشته کشیده شده . (ناظم الاطباء). به رشته درکشیده :
نظم لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است .
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 29).
و آنکه گر تربیتی یابد بحر از نکتش
در منظوم شود در دل او قطره میاه .

سنائی (دیوان چ مصفا ص 306).


اگر چه لؤلؤ منثور باشد آن به بها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم .

سوزنی .


... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد منظوم . (لباب الالباب چ نفیسی ص 93).
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور.

سعدی .


هر کس که لاف گوهر منظوم می زند
گوهرشناس تر ز تویی نیست گو بیار.

ابن یمین .


چو بر جواهر منظوم اقتدار نماند
فشاندم از خوی خجلت لآلی منثور.

جامی .


- منظوم شدن ؛ به رشته کشیده شدن :
به خدایی که در موجودات
جز به امرش نمی شود منظوم .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 694).


|| سخن موزون و مرتب . (آنندراج ).سخن در وزن و ترتیب درکشیده شده و شعر و سخن موزون . (ناظم الاطباء). شعر و آن خلاف منثور است . (از اقرب الموارد). به نظم کشیده . به نظم درآورده . مقابل منثور :
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی .

منوچهری .


ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 58).
قصه ٔ منثور خاشاکی بود تاریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندرآید بر زبان .

ازرقی .


طبع را به سخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه ).
بینمت منظوم و موزون و مقفی زآن ترا
دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری .

سنائی .


این خدمت منظوم که در جلوه ٔ انشاد
دوشیزه ٔ شیرین حرکات و سکنات است ...

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 53).


بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


بدان که ارباب صنعت را اختلاف است که اول کسی که سخن منظوم گفت که بود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 18). پس اول کسی که سخن پارسی را منظوم گفت او بود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 21).
- قول منظوم ؛ شعر. (منتهی الارب ).
- کلام منظوم ؛ شعر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : عامه ٔ شعرا هر تغییر که در نفس کلام منظوم افتد... آن را زحف خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 47). لکن معظم آن به اشعار عرب مخصوص تواند بود که کلام منظوم را واضع اصل اند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 297). آنچه به اوصاف شعرا مخصوص تر است و جز در کلام منظوم تداولی بیشتر ندارد مکالمه ٔ جمادات و حیوانات ناطق است . (المعجم چ دانشگاه ص 368). کلام منظومش ... از رشحات اقلام صراف طبع نقاد به لاَّلی الفاظ ترصیع یافته . (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 3).
- منظوم شدن ؛ به نظم درآمدن . به شعر درآمدن :
هم ز فر دولت تست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 361).
- منظوم کردن ؛ به رشته ٔ نظم کشیدن . به نظم درآوردن . به شعر درآوردن :
کنم منظوم مدح تو به لفظی کآن بود آسان
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ آسان را.

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 13).


- منظوم گردیدن ؛ به نظم درآمدن . به شعر درآمدن .
سخن گرچه منثور نیکو بود
چو منظوم گردد نکوتر شود.

(از لباب الالباب چ نفیسی ص 11).


|| (اِ) گروه ملخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || (اِخ ) ستاره ٔ سه گانه از جوزا. || پروین . || یکی از منازل قمر و آن پنج ستاره است در ثور و آن را دبران نیز گویند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ منثور] (ادبی ) سخن موزون، شعر.
۲. [قدیمی] به رشته کشیده شده، به رشته درآمده.

دانشنامه عمومی

به نظم نوشته شده


پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یوژیک، یوژیت ( یوژ از اوستایی: یوز= نظم + «یک، یت» )
سارْگیک، سارگیت، ( سارگ از سنسکریت: سارگَ = نظم + «یک، یت» )
بِهاپیک، بهاپیت ( بهاپ از سنسکریت: بْهاوَ= نظم + «یک، یت» )
سِغامیک، سغامیت ( سغام= نظم؛ کردی، لری + «یک، یت» )
ریکوپیک، ریکوپیت ( ریکوپ از کردی: ریکوپیکی= نظم + «یک، یت» )
پیوهاگ pyuhãg ( پیوها از سنسکریت: ویوها= نظم + «اگ» )
یک، اگ پسوندهای یاتیکی ( = مفعولی ) پهلوی
یت پسوند یاتیکی سنسکریت

مرتب، با نظم


کلمات دیگر: