(مُ نَ جَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) نجس کرده شده .
منجس
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
منجس. [ م ُ ن َج ْ ج ِ ] ( ع ص ) نجس کننده. ناپاک کننده. رجوع به تنجیس شود. || آنکه تعویذ تنجیس بر وی آویزند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). کسی که بر وی جهت دفع چشم زخم تعویذ تنجیس آویزند، از قبیل مهره و استخوان مرده و پلیدی و لته حیض و جز آن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تنجیس شود.
منجس. [ م َ ج َ ] ( ع اِ ) پوست کوچک که بر شکاف و بریدگی زه نهند. ( از اقرب الموارد ).
منجس. [ م َ ج َ ] ( ع اِ ) پوست کوچک که بر شکاف و بریدگی زه نهند. ( از اقرب الموارد ).
منجس . [ م َ ج َ ] (ع اِ) پوست کوچک که بر شکاف و بریدگی زه نهند. (از اقرب الموارد).
منجس . [ م ُ ن َج ْ ج ِ ] (ع ص ) نجس کننده . ناپاک کننده . رجوع به تنجیس شود. || آنکه تعویذ تنجیس بر وی آویزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). کسی که بر وی جهت دفع چشم زخم تعویذ تنجیس آویزند، از قبیل مهره و استخوان مرده و پلیدی و لته ٔ حیض و جز آن . (ناظم الاطباء). رجوع به تنجیس شود.
کلمات دیگر: