دشنام دادن .
دشنام کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دشنام کردن. [ دُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دشنام دادن. ناسزا گفتن : صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. ( تاریخ بیهقی ).
دشنام گرم کردی و گفتی و شنیدم
خرم دل سعدی که برآید بزبانت.
از آن بر ختم من دشنام کردند.
دشنام گرم کردی و گفتی و شنیدم
خرم دل سعدی که برآید بزبانت.
سعدی.
من از اخلاص می خواندم دعایی از آن بر ختم من دشنام کردند.
میر حسن دهلوی ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: