کلمه جو
صفحه اصلی

حفن

لغت نامه دهخدا

حفن. [ ح ُ ف َ ] ( ع اِ ) ج ِ حُفنة و حِفنة. ( منتهی الارب ).

حفن. [ ح َ ف َ ] ( ع مص ) قدم برگردانیدن گاه رفتن که خاک برانگیزد. وقت رفتن هر دو پا برگشتن چنانکه گرد برخیزد به سبب آن. ( منتهی الارب ).

حفن. [ ح َ ] ( ع مص ) دادن چیزی اندک یا یک مشت کسی را. ( منتهی الارب ). چیزی کسی را اندک دادن. ( تاج المصادر بیهقی ). کسی را چیزی اندک دادن. ( دهار ). اندک چیز دادن. ( منتخب ). || به مشت گرفتن چیزی.
- حفن شی ؛ کف مال کردن. گرفتن آن را بدو دست.

حفن. [ ح َ ] ( اِخ ) قریه ای است به صعید مصر. و بعضی گفته اند ناحیتی باشد از نواحی مصر. ( منتهی الارب ).

حفن . [ ح َ ] (اِخ ) قریه ای است به صعید مصر. و بعضی گفته اند ناحیتی باشد از نواحی مصر. (منتهی الارب ).


حفن . [ ح َ ] (ع مص ) دادن چیزی اندک یا یک مشت کسی را. (منتهی الارب ). چیزی کسی را اندک دادن . (تاج المصادر بیهقی ). کسی را چیزی اندک دادن . (دهار). اندک چیز دادن . (منتخب ). || به مشت گرفتن چیزی .
- حفن شی ٔ ؛ کف مال کردن . گرفتن آن را بدو دست .


حفن . [ ح َ ف َ ] (ع مص ) قدم برگردانیدن گاه رفتن که خاک برانگیزد. وقت رفتن هر دو پا برگشتن چنانکه گرد برخیزد به سبب آن . (منتهی الارب ).


حفن . [ ح ُ ف َ ] (ع اِ) ج ِ حُفنة و حِفنة. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: