کلمه جو
صفحه اصلی

حس کردن


مترادف حس کردن : احساس کردن، در یافتن، درک کردن، بو بردن

فارسی به انگلیسی

feel, sense, to feel, to perceive

to feel, to perceive


feel, sense


مترادف و متضاد

sense (فعل)
دریافتن، احساس کردن، دیدن، فهمیدن، پی بردن، حس کردن

perceive (فعل)
درک کردن، مشاهده کردن، دریافتن، دیدن، فهمیدن، ملاحظه کردن، حس کردن

feel (فعل)
احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن

احساس کردن، در یافتن، درک کردن، بو بردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) دریافت کردن درک کردن .
احساس کردن کنایه از فهمیدن

لغت نامه دهخدا

حس کردن. [ ح ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) احساس کردن. کنایت از فهمیدن.


کلمات دیگر: