ارزیز
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
قلع، قلعی، رصاص، فلزی است نرم ونقرهای رنگ قابل تورق وسخت تر ازسرب
( صفت ) قلع گر رصاص آن که کسب و کارش با قلع است .
لرزه
( صفت ) قلع گر رصاص آن که کسب و کارش با قلع است .
لرزه
فرهنگ معین
( اَ ) (اِ. ) فلزی است نرم و نقره ای رنگ و قابل تورق ، از آن برای سفید کردن ظروف مسی استفاده می کنند.
لغت نامه دهخدا
ارزیز. [ اَ ] ( اِ ) نوعی از معدنیات باشد سپیدرنگ. ( صحاح الفرس ). قلعی. ( حبیش تفلیسی ). قلعی باشد و بعربی رصاص خوانند. گویند اگر قدری از آنرا تنک کرده بر کمر بندند منع احتلام کند. ( برهان ). آنرا بهندی رانکا گویند. ( آنندراج ). قلعی که آنرابهندی رانگ گویند. ( غیاث ). قلعی خوب. کذا فی شرفنامه لکن خوب نیست زیرا معنی ارزیز قلعی است مطلقا. ( مؤید الفضلاء ). علاب. ( دهار ). علابی. کفشیر و آن غیر سرب است. قلعی. ارزیز خالص. ( مهذب الاسماء ). قلعی. ارزیزنیکو. ( دهار ). رصاص. ( ابونصر فراهی در نصاب ) ( زمخشری ) ( دهار ). رصاص ابیض. ( تحفه حکیم مؤمن ). رصاص و آن بر دو گونه است : ارزیز سیاه که آنرا ابار و اسرب گویند و ارزیز سپید که قصدیر و قلعی نامند. قلعی. ارزیز سفید. ( زمخشری ) در صحاح الفرس آمده : کفشیر. روی ومس باشد که آنرا به ارزیز برهم بندند و در بعض نسخه ها کفشیر ارزیز است که شکسته های روئین و مسین برهم بندند - انتهی. آلت روئینه و مسینه و مانند این به ارزیز بندند و دوسانند، آن ارزیز را کفشیر خوانند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). صاحب ذخیره خوارزمشاهی مکرر نام داروئی می آورد به اسم اسفیداج ارزیز و ظاهر مرادش سفیدآب قلعی ( سفیداب قلع ) است : پس تابوت یوسف علیه السلام بقیر و ارزیز بکردند و اندر زیرآب نیل جای تابوت بساختند و بزنجیرها استوار کردند و اندر آن زیر آب بیاویختند. ( ترجمه طبری بلعمی ).
و بازرگانان مصر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهم سنگ زر بفروشند. ( حدود العالم ). و از بالای بازارشان [ بازار سمرقندیان ] یکی جوی آب روانست از ارزیز و آب از کوه بیاورده. ( حدود العالم ). و اندر اندلس معدن همه جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیز. ( حدود العالم ).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
از ارزیز جوشان بدش پرورش.
سر از کنده برداشت آن کرم نرم
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان.
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز، نرم.
برافروخت آتش بروز سپید.
و بازرگانان مصر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهم سنگ زر بفروشند. ( حدود العالم ). و از بالای بازارشان [ بازار سمرقندیان ] یکی جوی آب روانست از ارزیز و آب از کوه بیاورده. ( حدود العالم ). و اندر اندلس معدن همه جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیز. ( حدود العالم ).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
فردوسی.
چو آن کرم را بود گاه خورش از ارزیز جوشان بدش پرورش.
فردوسی.
سوی کنده آورده ارزیز گرم سر از کنده برداشت آن کرم نرم
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان.
فردوسی.
اگر گم شود زین میان هفتوادنماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز، نرم.
فردوسی.
بیاورد ارزیز و رویین لویدبرافروخت آتش بروز سپید.
ارزیز. [ اَ ] (اِ) نوعی از معدنیات باشد سپیدرنگ . (صحاح الفرس ). قلعی . (حبیش تفلیسی ). قلعی باشد و بعربی رصاص خوانند. گویند اگر قدری از آنرا تنک کرده بر کمر بندند منع احتلام کند. (برهان ). آنرا بهندی رانکا گویند. (آنندراج ). قلعی که آنرابهندی رانگ گویند. (غیاث ). قلعی خوب . کذا فی شرفنامه لکن خوب نیست زیرا معنی ارزیز قلعی است مطلقا. (مؤید الفضلاء). علاب . (دهار). علابی . کفشیر و آن غیر سرب است . قلعی . ارزیز خالص . (مهذب الاسماء). قلعی . ارزیزنیکو. (دهار). رصاص . (ابونصر فراهی در نصاب ) (زمخشری ) (دهار). رصاص ابیض . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رصاص و آن بر دو گونه است : ارزیز سیاه که آنرا ابار و اسرب گویند و ارزیز سپید که قصدیر و قلعی نامند. قلعی . ارزیز سفید. (زمخشری ) در صحاح الفرس آمده : کفشیر. روی ومس باشد که آنرا به ارزیز برهم بندند و در بعض نسخه ها کفشیر ارزیز است که شکسته های روئین و مسین برهم بندند - انتهی . آلت روئینه و مسینه و مانند این به ارزیز بندند و دوسانند، آن ارزیز را کفشیر خوانند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی مکرر نام داروئی می آورد به اسم اسفیداج ارزیز و ظاهر مرادش سفیدآب قلعی (سفیداب قلع) است : پس تابوت یوسف علیه السلام بقیر و ارزیز بکردند و اندر زیرآب نیل جای تابوت بساختند و بزنجیرها استوار کردند و اندر آن زیر آب بیاویختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
و بازرگانان مصر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم ). و از بالای بازارشان [ بازار سمرقندیان ] یکی جوی آب روانست از ارزیز و آب از کوه بیاورده . (حدود العالم ). و اندر اندلس معدن همه ٔ جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیز. (حدود العالم ).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
چو آن کرم را بود گاه خورش
از ارزیز جوشان بدش پرورش .
سوی کنده آورده ارزیز گرم
سر از کنده برداشت آن کرم نرم
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان .
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز، نرم .
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش بروز سپید.
مشتری دلالت دارد بر ارزیز و قلعی و سپیدروی . (التفهیم بیرونی ).
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
از این کوه سمباده ٔ زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند.
چه ازکان ارزیز و سیماب و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر.
کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.
آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند از چهل گز از سنگ رخام و بفرمود تا دیوان به ارزیز گداخته بیندودند. (قصص الانبیاء ص 175). ترشی در ظرف ارزیز نشاید، چه زهر تولید کند و هلاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بباید پخت در دیگ سفال نو یا مس به ارزیز اندوده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
و زرو نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [ جمشید ] بیرون آورد. (نوروزنامه ). پس عثمان دیوار آن را به سنگ برآورد و ارزیز، و منقش کردند سخت عظیم نیکو. (مجمل التواریخ ).
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه .
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
ارزیز باد ریخته در گوش آن کسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار.
چون میان کاسه ٔ ارزیزدلشان بی فروغ
چون دهان کوزه ٔ سیماب کفشان کم عطا.
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز یابد شکست .
- ارزیر اندودن ؛ رص ّ.
و بازرگانان مصر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم ). و از بالای بازارشان [ بازار سمرقندیان ] یکی جوی آب روانست از ارزیز و آب از کوه بیاورده . (حدود العالم ). و اندر اندلس معدن همه ٔ جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیز. (حدود العالم ).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
فردوسی .
چو آن کرم را بود گاه خورش
از ارزیز جوشان بدش پرورش .
فردوسی .
سوی کنده آورده ارزیز گرم
سر از کنده برداشت آن کرم نرم
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان .
فردوسی .
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز، نرم .
فردوسی .
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش بروز سپید.
فردوسی .
مشتری دلالت دارد بر ارزیز و قلعی و سپیدروی . (التفهیم بیرونی ).
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی .
از این کوه سمباده ٔ زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند.
اسدی .
چه ازکان ارزیز و سیماب و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر.
اسدی .
کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.
اسدی .
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.
ناصرخسرو.
آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند از چهل گز از سنگ رخام و بفرمود تا دیوان به ارزیز گداخته بیندودند. (قصص الانبیاء ص 175). ترشی در ظرف ارزیز نشاید، چه زهر تولید کند و هلاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بباید پخت در دیگ سفال نو یا مس به ارزیز اندوده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
مسعودسعد.
و زرو نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [ جمشید ] بیرون آورد. (نوروزنامه ). پس عثمان دیوار آن را به سنگ برآورد و ارزیز، و منقش کردند سخت عظیم نیکو. (مجمل التواریخ ).
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه .
سنائی .
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی .
ارزیز باد ریخته در گوش آن کسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار.
سوزنی .
چون میان کاسه ٔ ارزیزدلشان بی فروغ
چون دهان کوزه ٔ سیماب کفشان کم عطا.
خاقانی .
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز یابد شکست .
نظامی (شرفنامه ).
- ارزیر اندودن ؛ رص ّ.
ارزیز.[ اِ ] (ع اِ) لرز. لرزه . (منتهی الأرب ). رِعدَه . (اقرب الموارد). || خستگی نیزه . (منتهی الأرب ). || طعن الثابت . (اقرب الموارد). || یخ ریزه . (منتهی الأرب ). بَرد صغار شبیه بالثلج . (اقرب الموارد). تگرگ خرد چون برف . || در تداول عامه ، دان ِ مرغ . || (ص ) مرد درازآواز. (منتهی الأرب ). طویل الصوت . (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
= قلع۲
قلع۲#NAME?
پیشنهاد کاربران
هم برقرار منقل ارزیز آفتاب. . . .
واژه ( ارزیز ) به چم ( قلع، فلز سپید و نقره فام ) است.
پارسی باستان: ARDATA
پهلوی: ARZIZ، ARZIZEN
پارسی باستان: ARDATA
پهلوی: ARZIZ، ARZIZEN
کلمات دیگر: