کلمه جو
صفحه اصلی

بگماز

فارسی به انگلیسی

wine


فرهنگ فارسی

شراب، باده، باده گساری، پیاله شراب
۱- ( اسم ) شراب باده. ۲- پیال. شراب. ۳- باده گساری .

فرهنگ معین

(بِ ) ( اِ. ) ۱ - شراب ، باده . ۲ - پیالة شراب . ۳ - باده گساری .

لغت نامه دهخدا

بگماز. [ ب ِ /ب َ ] (ترکی ، اِ) بمعنی شراب باشد. (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نبیذ بود. (لغت فرس اسدی ). شراب . (رشیدی ) (اوبهی ). باده . می :
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم .

فردوسی .


دو هفته بر آن گونه بودند شاد
ز بگماز وز بزم کردند یاد.

فردوسی .


خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز.

فرخی .


برافتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتابها.

منوچهری .


به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای
درهای حدثان و خمهای بگماز.

منوچهری .


نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست .

اسدی .


ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.

مسعودسعد.


میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ .

مسعودسعد.


بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز.

سوزنی .


آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را به او بازدهی .

معزی نیشابوری (از حاشیه ٔ برهان ).


|| شراب خوردن باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شراب خوری .(ناظم الاطباء). پیاله زدن . (از جهانگیری ). باده گساری . باده گساردن :
برآمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.

کسایی (از لغت فرس اسدی ) (از صحاح الفرس ).


به بگماز بنشست بِمْیان باغ
بخورد و به یاران او شد نفاغ .

ابوشکور (از اشعار پراکنده ص 102).


به بگماز بنشست یک روز شاه
همیدون بزرگان ایران سپاه .

فردوسی (از لغت فرس اسدی ) (از صحاح الفرس ).


به بگماز کوتاه کردند شب
بیاد سپهبد گشاده دو لب

فردوسی .


امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار ببستان بگماز.

فرخی .


هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر
هم اندر بر کله ٔ زرنگار
به بگماز و رامش گرفتند کار.

اسدی (از انجمن آرا).


به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هردو مهتر نشاندند پیش .

اسدی .


نوازان نوازنده در چنگ ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ ، زنگ .

اسدی (ص 38).


|| پیاله ٔ شراب . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ): بگماز چند؛ یعنی شراب چند که عبارت از پیاله ٔ چند باشد. (رشیدی ) :
تو بااین سواران بیا ارجمند
بیارای دل را ببگماز چند.

فردوسی .


آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو بازدهی .

امیرمعزی (از جهانگیری ) (از انجمن آرا).


|| بمعنی مهمانی هم آمده است مطلقاً. (برهان ). و بدین معنی ترکی است . «جغتایی 159». (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). مهمانی و ضیافت . (ناظم الاطباء). عشرت . (حاشیه فرهنگ اسدی ). عیش . سور. بزم . || غم و اندوه . (برهان ). و بدین معنی ترکی است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). غم و اندوه . (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از سروری ).

بگماز. [ ب ِ /ب َ ] ( ترکی ، اِ ) بمعنی شراب باشد. ( از برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نبیذ بود. ( لغت فرس اسدی ). شراب. ( رشیدی ) ( اوبهی ). باده. می :
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تختست و بگماز و بزم.
فردوسی.
دو هفته بر آن گونه بودند شاد
ز بگماز وز بزم کردند یاد.
فردوسی.
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز.
فرخی.
برافتاد بر طرف دیوار من
ز بگمازها نور مهتابها.
منوچهری.
به همه خلق ببند و بهمه خلق گشای
درهای حدثان و خمهای بگماز.
منوچهری.
نخستین گرفتند بر خوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست.
اسدی.
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.
مسعودسعد.
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندرین فصل سوی خوردن بگماز چو زنگ.
مسعودسعد.
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز.
سوزنی.
آن را که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را به او بازدهی.
معزی نیشابوری ( از حاشیه برهان ).
|| شراب خوردن باشد. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). شراب خوری.( ناظم الاطباء ). پیاله زدن. ( از جهانگیری ). باده گساری. باده گساردن :
برآمد ابر پیریت از بن گوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی ( از لغت فرس اسدی ) ( از صحاح الفرس ).
به بگماز بنشست بِمْیان باغ
بخورد و به یاران او شد نفاغ.
ابوشکور ( از اشعار پراکنده ص 102 ).
به بگماز بنشست یک روز شاه
همیدون بزرگان ایران سپاه.
فردوسی ( از لغت فرس اسدی ) ( از صحاح الفرس ).
به بگماز کوتاه کردند شب
بیاد سپهبد گشاده دو لب
فردوسی.
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند
آتشی چون گل و بگمار ببستان بگماز.
فرخی.
هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بم و بنالید زیر
هم اندر بر کله زرنگار
به بگماز و رامش گرفتند کار.
اسدی ( از انجمن آرا ).
به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هردو مهتر نشاندند پیش.

فرهنگ عمید

۱. شراب، باده.
۲. (اسم مصدر ) باده گساری: به بگماز بنشست یک روز شاد / ز گردان لشکر همی کرد یاد (فردوسی: ۳/۳۰۷ ).
۳. پیالۀ شراب.

پیشنهاد کاربران

بِگماز:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بِگماز" می نویسد : ( ( بگماز به معنی جام و باده است. پنداشته آمده است که این واژه از دو پاره ی بگ ریختی از "بغ" به معنی خدا/ ماز ساخته شده است . "ماز" نیز ریختی از مَیَزد شمرده آمده است. " میزد " و " زور" دو گونه خورش بوده است، یکی آش گونه و مایع و دیگری سخت که به آتشکده پیشکش می داشته اند. " میزد" در پارسی ، در معنی بزم باده به کار رفته است. بر پایه ی آن انگاره ، "بِگماز"را که معنی نخستین و بنیادین آن "میزد ِ بغ می توانسته بود، " بَگماز"می باید خواند. ) )
( ( از این پس همه نوبت ماست رزم؛
تو را جای تخت است و بِگماز و بزم ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۳۸۲. )



کلمات دیگر: