بقاء
ابقاء
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
قوت، نگهداری، تعمیر، نگهداشت، ابقاء، گذران، عمل تمیز کردن و پاک کردن
نگهداری، نگاهداری، ابقاء، حافظه
بقاء، ابقاء، برزیستی
بقاء، ابقاء، حق شفعه
بقاء، ابقاء، برزیستی
فرهنگ معین
( اِ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - باقی گذاشتن ، به جای ماندن چیزی را، زنده داشتن . ۲ - رعایت ، مرحمت کردن . ۳ - اصلاح کردن میان قومی .
لغت نامه دهخدا
ابقاء. [اِ ] ( ع مص ) اِبقا. باقی داشتن. بجای ماندن چیزی را. باقی ماندن. زنده داشتن. باقی گذاشتن :
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند بهیچوقت ابقا.
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند بهیچوقت ابقا.
مسعودسعد.
|| رعایت ، مرحمت کردن. بخشودن. مهربانی کردن. بر کسی شفقت کردن. || اصلاح میان قومی : آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید وی بمنزلت شیر است. ( تاریخ بیهقی ).پیشنهاد کاربران
پابرجائی
کلمات دیگر: