کلمه جو
صفحه اصلی

روبه

فارسی به عربی

وجه

مترادف و متضاد

fox (اسم)
روباه، روبه، سحلب

فرهنگ فارسی

( اسم ) جانوری است از رده پستانداران گوشتخوار از نوع سگ . پوستش برنگهای سیاه سرخ زرد و بسیار نرم است و آنرا آستر جامه کنند . دمی بزرگ و پر مو دارد و به حیله گری مشهور است . یا روباه زرد آفتاب خورشید .
چوب پاره که بدان پیوند کنند بر خنور شکسته قطعه از چوب که با آن ظرف شکسته را پیوند کنند

لغت نامه دهخدا

( رؤبة ) رؤبة. [ رُءْ ب َ ] ( ع اِ ) چوب پاره ای که بدان پیوند کنند بر خنور شکسته. ( منتهی الارب ).قطعه ای از چوب که با آن ظرف شکسته را پیوند کنند. ( از اقرب الموارد ). رقعه ای که ظرف را وقتی بشکند بدان اصلاح کنند. ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). || آنچه بدان رخنه و شکاف را بگیرند. ( از لسان العرب ) ( از المنجد ) ( از معجم متن اللغة ). کفشیر . ( منتهی الارب ). کفشیر و لحیم. ( ناظم الاطباء ). || اللبن الخاثر. ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). شیر جغرات شده. شیر غلظت یافته.

روبة. [ رَب َ / رو ب َ ] ( ع اِ ) مایه شیر یا بقیه شیر. ( منتهی الارب ). مایه ای که در شیر افکنند تا ماست شود. «شُب ْ شَوباً لک روبته »؛ مثلی است و در مورد کسی گفته میشود که کاری را بر عهده گیرد که در آن وی را بهره ای از نفع باشد و نظیر این مثل است : «احلب ْ حَلَباً لک شطره ». ( از اقرب الموارد ). مایه شیر یا بقیه شیر آشامیده شده. ( از معجم متن اللغة ). || آب منی گشن گردآمده از ترک گشنی یا آب منی آن گردآمده در زهدان. ( از منتهی الارب ) ( از معجم متن اللغة ). || حاجت ، و گویند: فلان لایقوم بروبة اهله ؛ یعنی فلان به برآوردن نیاز اهل خویش قیام نمیکند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . || ماده زندگانی. ( منتهی الارب ). قوام عیش. ( از اقرب الموارد ). || فراهم آمدنگاه کار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پاره ای از شب. ( منتهی الارب ). بهره ای از شب. ( از اقرب الموارد ). || پاره گوشت. ( منتهی الارب ). قطعه ای از گوشت. ( از اقرب الموارد ). قطعه ای از چیزی یا از گوشت بویژه. ( از معجم متن اللغة ) . || سیخ آهن سرکج که بدان شکار را از سوراخ آن بیرون کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . || درویشی. ( منتهی الارب ). فقر. ( اقرب الموارد ). || درخت چنار. ( منتهی الارب ). شجرةالنلک ای الزعرور. ( اقرب الموارد ). شجرةالنلک ، و فسره ابن السید الزعرور. ( تاج العروس ). || زمین نفیس جیّد بسیارگیاه. ( منتهی الارب ). زمین بسیارگیاه. ( از اقرب الموارد ). زمین مرغوب بسیار گیاه و درخت. ( از معجم متن اللغة ) . || هر چیز که به اصلاح آورد چیزی را. ( منتهی الارب ) ( از معجم متن اللغة ). || عقل و گویند: انا اذ ذاک غلام لیس لی روبة. ( از منتهی الارب ). الروبة من الرجل ؛ عقل وی. ( از معجم متن اللغة ). || ( اِمص ) کاهلی و سستی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

روبه . [ ب َه ْ ] (اِ) همان روباه باشد که جانوری است دشتی و به حیله گری مشهور است . (آنندراج ). روباه . (ناظم الاطباء). مخفف روباه . رجوع به روباه شود :
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.

رودکی .


کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را زآن میان بیرون فکند.

رودکی .


چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ٔ بسر کار است .

رودکی .


نهاد روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در تیماس .

ابوالعباس .


چه بایدت کردن کنون بافْدُم
مگر خانه روبی چو روبه به دم .

ابوشکور.


اگر یار باشید با من به جنگ
ازآواز روبه نترسد پلنگ .

فردوسی .


که روبه چه سنجد به چنگال شیر
یکی داستان زد سوار دلیر.

فردوسی .


سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .

فردوسی .


نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر.

فردوسی .


ز هندو نباشند اندیشناک
هژیر دمان را ز روبه چه باک .

اسدی .


ای معدن فتح و نصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی .

ناصرخسرو.


روبهی پیر روبهی را گفت
کی تو با علم و عقل و دانش جفت ...

سنائی .


روبهی می دوید در غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان ...

خاقانی .


تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد
چاره ز دست روبه محتال درگذشت .

خاقانی .


چه گویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر.

نظامی .


سردنفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین .

نظامی .


طنزکنان روبهی آمد ز دور
گفت صبوری مکن ای ناصبور.

نظامی .


روبهی که هست او را شیر پشت
بشکند مغز پلنگان را به مشت .

مولوی .


مپندار اگر شیر و گرروبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی .

سعدی .


یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای .

سعدی .



روبة. [ رَب َ / رو ب َ ] (ع اِ) مایه ٔ شیر یا بقیه ٔ شیر. (منتهی الارب ). مایه ای که در شیر افکنند تا ماست شود. «شُب ْ شَوباً لک روبته »؛ مثلی است و در مورد کسی گفته میشود که کاری را بر عهده گیرد که در آن وی را بهره ای از نفع باشد و نظیر این مثل است : «احلب ْ حَلَباً لک شطره ». (از اقرب الموارد). مایه ٔ شیر یا بقیه ٔ شیر آشامیده شده . (از معجم متن اللغة). || آب منی گشن گردآمده از ترک گشنی یا آب منی آن گردآمده در زهدان . (از منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). || حاجت ، و گویند: فلان لایقوم بروبة اهله ؛ یعنی فلان به برآوردن نیاز اهل خویش قیام نمیکند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . || ماده ٔ زندگانی . (منتهی الارب ). قوام عیش . (از اقرب الموارد). || فراهم آمدنگاه کار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پاره ای از شب . (منتهی الارب ). بهره ای از شب . (از اقرب الموارد). || پاره ٔ گوشت . (منتهی الارب ). قطعه ای از گوشت . (از اقرب الموارد). قطعه ای از چیزی یا از گوشت بویژه . (از معجم متن اللغة) . || سیخ آهن سرکج که بدان شکار را از سوراخ آن بیرون کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . || درویشی . (منتهی الارب ). فقر. (اقرب الموارد). || درخت چنار. (منتهی الارب ). شجرةالنلک ای الزعرور. (اقرب الموارد). شجرةالنلک ، و فسره ابن السید الزعرور. (تاج العروس ). || زمین نفیس جیّد بسیارگیاه . (منتهی الارب ). زمین بسیارگیاه . (از اقرب الموارد). زمین مرغوب بسیار گیاه و درخت . (از معجم متن اللغة) . || هر چیز که به اصلاح آورد چیزی را. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). || عقل و گویند: انا اذ ذاک غلام لیس لی روبة. (از منتهی الارب ). الروبة من الرجل ؛ عقل وی . (از معجم متن اللغة). || (اِمص ) کاهلی و سستی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

= روباه

روباه#NAME?


دانشنامه عمومی

روْبَه:(robah) در گویش گنابادی یعنی روباه


شهر روبه ((به فرانسوی: Roubaix)، (به هلندی: Robaais)) در شهرستان نور (فرانسه) در ناحیه شمال کاله با جمعیت ۹۷٬۹۵۲ نفر در کشور فرانسه واقع شده است
فرانسه
فهرست شهرهای فرانسه
۱ داده های فرانسه رودخانه و دریاچه و یخچال ها را در نظر نگرفته است > ۱ km² (۰٫۳۸۶ مایل مربع یا ۲۴۷ هکتار)

دانشنامه آزاد فارسی

روبِه (Roubaix)
شهری در ولایت نور، در شمال فرانسه، به فاصلۀ ۹کیلومتری شمال شرقی لیل، با ۹۸,۲۰۰ نفر جمعیت (۱۹۹۰). مرکز مهم تولید پارچۀ پشمی در کشور است. از قرن ۱۵م شهر مرفه تولید پوشاک فرانسه است، و با تورکوئن بخشی از کلان شهر لیل را تشکیل می دهد. از طریق آبراه روبه به رود اسخلده (اسکلت) (به فرانسوی اسکو) متصل شده است. این شهر تولیدکنندۀ پارچه، مواد شیمیایی، و ماشین آلات نیز است.


کلمات دیگر: