گسی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
۱ - ( اسم ) ارسال فرستادن . ۲ - ( صفت ) راهی رونده : نومید مکن گسیل سایل را بندیش زروزگار آن سایل . ( ناصر خسرو )
احساس خشکی و جمعشدگی غشای دهان ناشی از خوردن برخی مواد غذایی
لغت نامه دهخدا
گسی. [ گ َ ] ( حامص ) گس بودن. عفوصت. زمختی.
گسی. [ گ ُ ] ( اِ ) مخفف گسیل است. روانه کردن. روانه نمودن و فرستادن. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ).گسیل کردن. || وداع کردن. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). || دفع کردن. ( برهان ). || فرستادن باشد کسی را به جایی. ( برهان ) ( آنندراج ). و رجوع به گسی کردن و گسیل کردن شود.
گسی. [ گ ُ ] ( اِ ) مخفف گسیل است. روانه کردن. روانه نمودن و فرستادن. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ).گسیل کردن. || وداع کردن. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). || دفع کردن. ( برهان ). || فرستادن باشد کسی را به جایی. ( برهان ) ( آنندراج ). و رجوع به گسی کردن و گسیل کردن شود.
گسی . [ گ َ ] (حامص ) گس بودن . عفوصت . زمختی .
گسی . [ گ ُ ] (اِ) مخفف گسیل است . روانه کردن . روانه نمودن و فرستادن . (جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ).گسیل کردن . || وداع کردن . (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). || دفع کردن . (برهان ). || فرستادن باشد کسی را به جایی . (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به گسی کردن و گسیل کردن شود.
فرهنگ عمید
= گسیل
گسیل#NAME?
فرهنگستان زبان و ادب
{astringence} [علوم و فنّاوری غذا] احساس خشکی و جمع شدگی غشای دهان ناشی از خوردن برخی مواد غذایی
پیشنهاد کاربران
گُسی کرد از آن گونه او را به راه
که شد بر سیاوُش نَظاره سپاه
فردوسی
که شد بر سیاوُش نَظاره سپاه
فردوسی
گسی در فارس و کرمان انرا وسی و بسی می گویند -
صلوات وسی کن
در پهلوی انرا وسی و بسیج و گسی و گسیل و وسیل میگفتند و عربی انرا وسیله گفته
بدین گسیله توانم که راه در گسلم
بدین وسیله توانم
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
بدو گفت پرموده را بی سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آید به نزدیک تخت بلند
همان باغبان را بسی خواسته
. بداد و گسی کردش آراسته.
گُسی کردمش با دلی شادمان
کز او دوربادا بدِ بدگمان
گسی کرد و اندرز دادش بسی
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
گسی کرد و اندرز دادش بسی
وزان پس بسوی خراسان کسی
چون گسی کردمت به دستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم .
رودکی .
از آن دشت آواز دادش کسی
که جاماسب را کرد خسرو گسی .
دقیقی .
چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد.
( ویس و رامین ) .
مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
( ویس و رامین ) .
پس آنگه دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخجیرگگ
( ویس و رامین ) .
گسی کرد دیگر سپه هرچه داشت
همه زنگیان را ز ره بازداشت .
اسدی .
گسیشان کن اکنون بنزد پدر
ابا نامه سود و زیان درسپر.
شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
گسی تان کنم با همه کام دل
همه رامش و ناز و آرام دل .
شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی درخورش .
نظامی .
گُسی: دکتر کزازی در مورد واژه ی " گسی" می نویسد : ( ( گسی ریخت کوتاه شده ی گُسیل است که در پارتی وسید wsyd بوده است و در پهلوی وسه wisē؛ گسی کردن: فرستادن ) ) .
( ( � گسی کردش و خود به راه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کارْْ شاد ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۴۲۱. )
( ( � گسی کردش و خود به راه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کارْْ شاد ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۴۲۱. )
کلمات دیگر: