کلمه جو
صفحه اصلی

نژند


مترادف نژند : افسرده، پژمان، پژمرده، آزرده، حزین، غمگین، غمین، ملول، خشمناک، غضبناک

فارسی به انگلیسی

gloomy, sad

فارسی به عربی

انزعاج , حزین , مصاب بمرض عصبی

مترادف و متضاد

upset (صفت)
اشفته، نژند، ناراحت

dejected (صفت)
منکوب، افسرده، ملول، نژند، محزون و مغموم، پژمان

sad (صفت)
فجیع، غمگین، نژند، دلتنگ، محزون، اندوهناک، پژمرده، مکدر، سوزناک، غمناک، اندوگین، افسرده و ملول

neurotic (صفت)
نژند، عصبی، دچار اختلال عصبی

افسرده، پژمان، پژمرده


آزرده، حزین، غمگین، غمین، ملول


خشمناک، غضبناک


۱. افسرده، پژمان، پژمرده
۲. آزرده، حزین، غمگین، غمین، ملول
۳. خشمناک، غضبناک


فرهنگ فارسی

اندوهگین، افسرده، پژمرده، سرگشته، خشمگین
( صفت ) ۱ - اندوهگین غمناک افسرده : پیرمردی ام معیل وبارکش روز وشب دردشت باشم خارکش ... شهریارش گفت : ای پیرنژند. نرخ کن تازردهم خارت بچند? ( منطق الطیر.چا.دکترگوهرین ۲ ) ۹۶ - پژمرده .۳ - سرگشته فرومانده . ۴ - خشمگین غضبناک .۵ - پست زبون : بخاک اندرافگندخوارونژند فرود آمدودست کردش ببند. ( شا.بخ .۸۶۵:۳ )

فرهنگ معین

(نَ یا نِ ژَ ) (ص . ) ۱ - مهیب و سهمگین . ۲ - افسرده ، اندوهگین . ۳ - خشمگین . ۴ - پست .

لغت نامه دهخدا

نژند. [ ن ِ / ن َ ژَ ] ( ص ) اندوهگین. ( غیاث اللغات ) ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غمناک. ( لغت فرس اسدی ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ). افسرده. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( جهانگیری ). پژمرده. فرومانده. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) ( لغت فرس اسدی ). غمگین چهره. ( لغت فرس اسدی ) ( فرهنگ نظام ). غمگین. ( ناظم الاطباء ). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده :
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته
بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده.
خسروانی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
کسی را که خواهد برآرد بلند
دگر را کند سوگوار و نژند.
فردوسی.
همه سربه سر سوگوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
فردوسی.
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
فردوسی.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در بهارخانه فکند.
عنصری.
ز عشقت من نژند و بیقرارم
ز درد دل همیشه زاروارم.
( ویس و رامین ).
نش از آفرین باد و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
اسدی.
که گر بد نمائیش مانی نژند
ورش خوب داری نبینی گزند.
اسدی.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند.
اسدی.
می خواره عزیز و شاد و من زآنک
می می نخورم نژند و خوارم.
ناصرخسرو.
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
ناصرخسرو.
زیر بارش تن بماندم شصت سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند.
ناصرخسرو.
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.

نژند. [ ن ِ / ن َ ژَ ] (ص ) اندوهگین . (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). غمناک . (لغت فرس اسدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). پژمرده . فرومانده . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (لغت فرس اسدی ). غمگین چهره . (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ نظام ). غمگین . (ناظم الاطباء). فرمگن . فرمگین . دلگیر. مهموم . غمنده :
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته
بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده .

خسروانی .


ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.

آغاجی .


کسی را که خواهد برآرد بلند
دگر را کند سوگوار و نژند.

فردوسی .


همه سربه سر سوگوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.

فردوسی .


درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.

فردوسی .


چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان .

فرخی .


برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.

فرخی .


بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران .

فرخی .


ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.

لبیبی .


از دل خسته و روان نژند
خویشتن در بهارخانه فکند.

عنصری .


ز عشقت من نژند و بیقرارم
ز درد دل همیشه زاروارم .

(ویس و رامین ).


نش از آفرین باد و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.

اسدی .


که گر بد نمائیش مانی نژند
ورش خوب داری نبینی گزند.

اسدی .


فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند.

اسدی .


می خواره عزیز و شاد و من زآنک
می می نخورم نژند و خوارم .

ناصرخسرو.


شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.

ناصرخسرو.


زیر بارش تن بماندم شصت سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند.

ناصرخسرو.


هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.

سوزنی .


ناکسان از تو با نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.

خاقانی .


شد از گوشه ٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند.

نظامی .


هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند.

عطار.


گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی .

عطار.


سرکلاه چشم بند گوش بند
که ازاو باز است مسکین و نژند.

مولوی .


جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.

حافظ.


- دل نژند ؛ دل افسرده . غمین :
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمداز سوی کلاته دل نژند.

دقیقی .


- دل نژند داشتن :
به هر شب ز هر حجره ای دستبند
ببردند تا دل ندارد نژند.

فردوسی .


زتو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری ز گیتی نژند.

فردوسی .


- دل نژند کردن :
مکن دلْت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.

دقیقی .


بدین بخششت کرد باید بسند
مکن ناسپاسی و دل را نژند.

فردوسی .


- نژند داشتن :
بباشد به آرام تا روز چند
نباید که دارد کس او را نژند.

فردوسی .


گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار.

فرخی .


- نژندشدن :
شدند آن همه یار خسرو نژند
چو دیدند آن دیو جسته ز بند.

فردوسی .


نژند آن زمان شد که بی داد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد.

فردوسی .


- نژند کردن ؛ آزردن :
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.

فردوسی .


- نژند گشتن :
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشّه یابد گزند.

اسدی .


|| خشمگین . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک . (ناظم الاطباء) :
پیاده ٔ سپه آرای او دویست هزار
چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان .

فرخی (از جهانگیری ).


بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و ازپیش چشمش بکند.

عنصری .


همان مورچه بد مه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند.

اسدی .


|| مهیب . سهمگین . هولناک . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || عبوس . ترش .
- نژند کردن چهره ؛ روترش کردن . خشم گرفتن . عبوس کردن :
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس به زودی مخند.

اسدی .


|| نشیب . (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). پست . (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). حضیض . (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
خداوند کیوان و چرخ بلند
خداوند ارمیده خاک نژند.

فردوسی .


چون ایاز این راز بر صحرا فکند
جمله ارکان خوار گشتند و نژند.

مولوی .


جملگان دانند کاین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند.

مولوی .


|| زمین پست . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || خوار. (غیاث اللغات ). بی ارزش . پست . بی ارج :
عارفانش کیمیاگر گشته اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند.

مولوی .


|| سرفرودافکنده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون . خوار. (غیاث اللغات ) :
بفرمود تا همچنانش به بند
به خرگاه بردند زار و نژند.

فردوسی .


به خاک اندر افکند خوار و نژند
فرودآمد و دست کردش به بند.

فردوسی .


یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند.

فردوسی .


کشانش بیاورد خوار و نژند
رسن در گلو دست کرده به بند.

اسدی .


|| لاغر. نحیف . (ناظم الاطباء) :
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی .

مسعودسعد.


و رجوع به شواهد معنی بعدی شود. || افسرده . پژمرده . بیماروار :
هر برگی از او گونه ٔ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است .

فرخی .


خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.

فرخی .


بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست
نژند و زار همچون سوگواری .

ناصرخسرو.


باد فرومایگی وزید و از او
صورت نیکی نژند و محزون شد.

ناصرخسرو.


چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم .

ناصرخسرو.


نامزد نیکوئی بر در ایوان تست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد.

خاقانی .


پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می دهند.

مولوی .


و رجوع به معنی قبلی شود. || زشت . مکروه . نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) :
بر آن رای وارونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند.

فردوسی .


شگفتم من از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد به من جز گزند.

فردوسی .


که او بادسار است و دیونژند
بدو داد افسون و نیرنگ و بند.

فردوسی .


همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند.

اسدی .


یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند.

اسدی .


|| بد. ناخوش . نامساعد. ناموافق :
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.

اسدی .


چنین گفت کزبخت روز نژند
مرا باد کشتی به ایدر فکند.

اسدی .


باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او.

خاقانی .


|| تیره . تاریک . (ناظم الاطباء). مقابل خرم :
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند.

سوزنی .


|| مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند. || حیران . آشفته . متعجب . || هراسان . (ناظم الاطباء) :
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.

اسدی .


|| متغیرشده از اندوه و یا کبر سن . || سست . ناتوان . عاجز از دفع ظلم و تعدی . || نادان . ابله . || محترم . معزز. بزرگوار. || تاجر معتبر. || عالم . دانا. || حارس . حامی . || پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت . || بردبار. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. اندوهگین، افسرده، پژمرده: آخر این اختران بی معنیت / چند بخت مرا نژند کنند (انوری: ۶۲۴ ).
۲. سرگشته.
۳. خشمگین.

پیشنهاد کاربران

اندوهگین

غمگین

خسته دل، غمخوار، غمگین، غمناک، نومید، پژمده ، نامید، آزرده ، حزین ومغموم

نژند NEUROTIC :[اصطلاح جامعه شناسی] فردی که از یک شکل نسبتاً ملایم آشفتگی روانی، مانند حالت اضطراب، رنج می برد.
منبع https://rasekhoon. net


خوارو زبون ، پست ، اندوهگین ، افسرده

نِژند:اندوهناک و پژمان
دکتر کزازی در مورد واژه ی " نِژند" می نویسد : ( ( نِژند به معنی اندوهناک و پژمان است، می انگارم که " ن " در آن پیشاوند است ؛ستاک واژه ، ژند ، همان می تواند بود که در ژنده ی پارسی و ژندگ jandag پهلوی ، به معنی فرسوده و پوده نیز به کار رفته است . ) )
( ( دلت گر نخواهی که باشد نِژند،
همان تا نگردی تن ِ مستمند، ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 206 )


سرد و بی روح

چهل روز بد سوکوار و نژند
پر از گرد و بیکار تخت بلند
فردوسی

خوار - زبون - اندوهگین

دل مرده. [ دِ م ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده :
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
کو محرم غم کشته ٔ دل زنده بدردی
کاین راز به دل مرده ٔ خرم نفروشم.
خاقانی.
عازردل مرده ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست.
خاقانی.
کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده. ( گلستان سعدی ) .
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند.
سعدی.
به ایثار مردم سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.
سعدی.
هردم آرد باد صبح از روضه ٔ رضوان پیام
کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام.
خواجو.
دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را.
صائب ( از آنندراج ) .




مرده دل. [ م ُ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) دل افسرده. افسرده خاطر. ملول. دل مرده. بی نشاط. بی شور و شوق و هیجان. سرددل. که فاقد وجد و حال و ذوق است. مقابل زنده دل :
بی اویتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسای دوده بود.
خاقانی.
گر چه بسی بردمید مرده دلان را به زور
همدم عیسی شود جز به دم سوسمار.
خاقانی.
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمه ٔ باستان شکستم.
خاقانی.
در تن هر مرده دل عیساصفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
( از لباب الالباب ) .
اگر برنخیزد به آن مرده دل
که خسبد از او خلق افسرده دل.
سعدی.
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.

خسته روان. [ خ َ ت َ / ت ِ رَ ] ( ص مرکب ) خسته جان. خسته خاطر. غمناک. ملول. مهموم :
پرستنده بشنید و آمد دوان
بر خاک شد تند و خسته روان.
فردوسی.
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته روان.
فردوسی.
همی خون من جوید اندر نهان
نخستین ز من گشته خسته روان.
فردوسی.
بدو گفت سیمرغ ای پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان.
فردوسی.

نژند به معنی زبون هم می باشد.

نژند: اندوهگین_غمناک_سرد و بی روح


کلمات دیگر: