کلمه جو
صفحه اصلی

استی

فارسی به انگلیسی

osseous

فرهنگ فارسی

زبان استی . یکی از شعب زبانهای ایرانی که در بخشی از نواحی کوهستانی قفقاز مرکزی رایج است وقوم [ است ] یا [ آس ] بدان سخن می گویند و آن شامل دو لهجه مهم : ایرون ودیگورون است .
( صفت ) منسوب به است : ۱ - اهل است از قوم است . ۲ - زبان قوم مزبور .
بندری در روم

لغت نامه دهخدا

استی . [ اُ س ِ ] (ص نسبی ، اِ) رجوع به اُسِت شود.


( آستی ) آستی. ( اِ ) مخفف آستین :
جوانان ز پاکی و ازراستی
نوشتند بر پشت دست آستی.
فردوسی.
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژّی و کاستی.
فردوسی.
ز کژّی نجوید کسی راستی
گر از راستی پر کند آستی.
فردوسی.
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی زآستی.
فردوسی.
بیامد بجستش بر و آستی
همی جست از او کژّی و کاستی.
فردوسی.
از گوهر دامنی برافشانم
گر آستئی ز طبع بفشانم.
مسعودسعد.
خرامان چو کبک دری از وثاق
برون آمدی برزده آستی.
مسعودسعد.
زآن زلفک پُرتاب و از آن دیده پرخواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد.
مسعودسعد.
هرکه او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
سنائی.
کنار و آستی جان چو بحر پر در شد
که در ولایت معنی گدای کان من است.
اثیر اخسیکتی.
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟
خاقانی.
روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
آه از این طائفه زرق ساز
آستی کوته و دست دراز.
امیرخسرو.
تا که کند آسمان از شفق لاله گون
آستی و دامن از خون شهیدان خضاب.
زلالی.
ای همه از رادی و از راستی
گیتی زین هردو برآراستی
بی تو جوانمردی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی.
قطران.

استی. [ اَ / ََ-َس ْ ] ( فعل ) -َستی. هستی. قدما گاهی در فعل ناقص «است » یائی مجهول می افزایند که معنی استمرار یا تمنی یا شرط یا شک و تردید از آن استنباط شود و غالباً «استی » را با ادات تشبیه و شک و تمنی مانند: چون و گوئی و پنداری و کاشکی و شاید و باید و حرف شرط آورده اند : ملک گفت اگرچنین است که تو میگویی باید که کار تو ازین بهترستی . ( ترجمه طبری بلعمی ).
اگر چون دلت پهن دریاستی
ز دریا گهر موج برخاستی.
فردوسی.
چون دو رخ او گر قمرستی بفلک بر
خورشید یکی ذرّه ز نور قمرستی.
عنصری.
گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد امروز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آنستی که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد همه جهان گرفتستی . ( تاریخ سیستان ص 307 ).

استی . [ اَ ] (اِخ ) شهری حصین در ولایات سارد (ایطالیا)، و آن کرسی ناحیتی است بهمین نام ، در ملتقای دو نهر تانار و بوربو بمسافت 360 میلی جنوب شرقی تورن با راه آهن . و ایستگاه راه آهن دارد و از صنایع آن منسوجات حریر و پشم است و تجارت آن با منسوجات مذکور و ابریشمینه و شراب است . در عهد رومیان این شهر بسیار مستحکم بود و در قرون وسطی پایتخت جمهوریتی بود بهمین نام که استقلال خود را مدت 57 سال حفظ کرد و بواسطه ٔ برجهای صدگانه ٔ خود که سی تای آنها تاکنون باقی است ، از اهم جمهوری های ایطالیا محسوب میشد.دارای 32335 تن سکنه است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).


استی . [ اَ / ََ-َس ْ ] (فعل ) -َستی . هستی . قدما گاهی در فعل ناقص «است » یائی مجهول می افزایند که معنی استمرار یا تمنی یا شرط یا شک و تردید از آن استنباط شود و غالباً «استی » را با ادات تشبیه و شک و تمنی مانند: چون و گوئی و پنداری و کاشکی و شاید و باید و حرف شرط آورده اند : ملک گفت اگرچنین است که تو میگویی باید که کار تو ازین بهترستی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
اگر چون دلت پهن دریاستی
ز دریا گهر موج برخاستی .

فردوسی .


چون دو رخ او گر قمرستی بفلک بر
خورشید یکی ذرّه ز نور قمرستی .

عنصری .


گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد امروز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آنستی که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد همه ٔ جهان گرفتستی . (تاریخ سیستان ص 307).
گر تو تن خود را بشناسیی
نیز ترا بهتر از آن چیستی
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی دانا هادیستی
گر خبرستیت که توکیستی
کار جهان پیش تو بازیستی
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مژده بشادیستی .

ناصرخسرو.


چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گویی اندر جان نادان خاطر داناستی
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی .

ناصرخسرو.


بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گویی سحابستی و می قطره ٔ سحابستی
طرب گویی که اندر دل دعای مستجابستی
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندر بچنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی .

معزی .



گر ساغر توحید ترا هم نفسستی
این باده به پیشت همه باد و هوسستی
ور طائر قدسی سوی باغ تو پریدی
سیمرغ فلک بر شکرت چون مگسستی
گر برقی از آن زلف چو صبحت بدمیدی
این روز جهان در نظرت همچو شبستی .

مولوی .


بگفت ار بدست منستی مهار
ندیدی کسم هرگز اندر قطار.

سعدی .


ولی هم از قرن هفتم بسیاری از گویندگان «استی » را بدون ادات شرط و شک و غیره آورده اند :
خداوند شمس دین کز خاک پایش
مرا تاج سلیمان بر سرستی
خوشستم عشق سیمین بر ولیکن
سبک روح و مبارک پیکرستی (؟).

مولوی .


چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه هم بی همه مجموع و هم یکتاستی .

میرفندرسکی .


بشترگفت خر که میرستی
لیک دردا که زودمیرستی
گفت بارم بپشت و خار بکام
مرگ من هرچه زود دیرستی .

فتحعلیخان صبا.


سرشک ابر آذاری سرشته با گلابستی
نسیم باد نوروزی ببوی مشک نابستی .

سروش .



استی . [ اِ تی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به اِست . (منتهی الارب ).


استی . [ اُ ] (اِخ ) بندری در روم قدیم ، نزدیک مصب رود تیبر که اکنون از گل و لای دریا انباشته شده و در آنجا حفریات مهمی کرده اند.


استی . [ اُ تی ی ] (ع اِ) تار جامه . || جامه ٔ بافته . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

( آستی ) آستین لباس ز کژّی نجوید کسی راستی / گر از راستی برکند آستی (فردوسی: ۸/۲۶۷ ).

گویش مازنی

آستین


/osti/ آستین

پیشنهاد کاربران

آستی:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "آستی " می نویسد : ( ( آستی ریختی کوتاه شده ی "آستین" است، آنچنان که کمین نیز در ریخت" کمی" به کار رفته است. ی و ین پساوند می نمایند. بدین سان، ستاک واژه آست می تواند بود که خاستگاه و معنی آن بر من روشن نیست. آن را شاید در آستن نیز بتوان یافت که ساخته از آست / آن می تواند بود. ) )
( ( بیامد بجستش بر و آستی
همی جست از او کژّی و کاستی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص۴۲۲ . )


کلمات دیگر: