کلمه جو
صفحه اصلی

تحمیلی

فارسی به انگلیسی

imposed, forced


forced, inflictive, strained


forced, inflictive, strained, imposed

فارسی به عربی

ملح

مترادف و متضاد

exigent (صفت)
بحرانی، ضروری، مصر، مبرم، فشاراور، تحمیلی، محتاج به اقدام یا کمک فوری

procrustean (صفت)
تحمیلی، تحمیل کننده، بزور بکار وادارنده

دانشنامه عمومی

واداری، وادارشده.


پیشنهاد کاربران

بزور به کاری وادار کردن

اجباری , به زور

اجباری

زوری
اجباری


تحمیلی یعنی بزور انجام دادن

اجباری ، به اجبار.
procrustean.

چیزی را به کسی یا کسانی اجبار کنند

تحمیل کننده

یعنی اجبار کردن

بزور انجام دادن، تحمیل کردن چیزی، وادار کردن

اجبار ، به زور ، واردار کردن به انجام کاری

اجباری زوری خشن

چیزی که به زور و اجبار مجبور به انجام ان میشویم

تحمیل شده اجباری زوری

زورمدارانه

به اجبار ، به زور

جنگی است که حکومتصدام ازکشور عراق، به مدت هشت سال، میهن عزیزمان، ایران رامورد حمله قراردادولی در پایان براثرایستادگی جواناندلیر سرزمین ما، ناگزیر به عقب نشینیوشکستشد. این جنگاز سال 1359تا1367 ادامه داشت


واداری


وادار کردن

تحمیل شده

مجبور کردن

اجباری ، از روی اجبار

با اجبار وارد شده

تحمیلی به معنای حتمأ ، اجبار کردن، تحمیل شده

خودساختگی، خودسازی

زوری

اجباری _ زوری


به زور ، اجباری

اجباری ، به زور ، وادار شده

مجبور کردن ـــوادار کردن

به اجبار کاری انجام دادن

ناخواسته

تحمیلی:اجباری😑👼


کلمات دیگر: