نرم کردن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
اسحق , امضغ , انخفض , انس , اهدا , حل , زغب , نظم , هریسة
مترادف و متضاد
دلجویی، تسکین، فتور، خمود، نرم کردن
باد کردن، اشتباه کردن، نرم کردن، کرکدار شدن، خبط کردن
ساییدن، صیقل کردن، نرم کردن، صاف و صیقلی کردن
کاستن، کم کردن، فرو نشاندن، شیرین کردن، خوابانیدن، ملایم کردن، نرم کردن، نرم شدن، اهسته تر کردن
جویدن، خاییدن، نرم کردن، چاوش کردن، بزاقی کردن
ضعیف کردن، سست کردن، نرم کردن، شل کردن، از خشکی در اوردن، لینت دادن
ارام کردن، خواباندن، تسکین دادن، فرو نشاندن، نرم کردن
نرم کردن، لطیف کردن، حساس کردن
صاف کردن، نرم کردن، صیقلی کردن
نرم کردن، انسانی کردن، انسان شدن، واجد صفات انسانی شدن، با مروت کردن
نرم کردن، بشکل لرزانک در اوردن، شل کردن، مثل ژله شدن، ژله مانند کردن
نرم کردن، از قالب در اوردن، به صورت پلاستیک در اوردن، قالب پذیر کردن
ساییدن، نرم کردن، بصورت پودر دراوردن
ساییدن، نرم کردن، نرم کوبیدن
تعدیل کردن، تنظیم کردن، میزان کردن، سوار کردن، برابری کردن، نرم کردن، زیر و بم کردن، تلقیق کردن، بمایه دراوردن، تحریر دادن، با آواز خواندن، تلحین کردن، میزان کردن رادیو، تغییر پرده و مقام دادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) نرم ساختن .یانرم کردن شکم . شکم را روان کردن .
فرهنگ معین
(نَ. کَ دَ ) (مص م . ) ۱ - آرام کردن . ۲ - کوبیدن ، له کردن .
لغت نامه دهخدا
نرم کردن. [ ن َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تلیین. لینت دادن.لینت بخشیدن : و توت ترش طبع را نرم کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || مطیع و فرمانبردارکردن. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || ملایم ساختن. آرام کردن. ( ناظم الاطباء ) :
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.
نتوان نرم کردن از داشن.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ.
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
نرم کرده زمانه را گردن.
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش.
|| خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان.
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.
فردوسی.
چه کنم گر سفیه را گردن نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
|| رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن : کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی.
بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو رادر این مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
- نرم کردن گردن ؛ منقاد و مطیع کردن : روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ.
شاکر بخاری.
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی.
همچنین باد کار او که مدام نرم کرده زمانه را گردن.
فرخی.
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. ( تاریخ بیهقی ص 94 ).کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش.
ناصرخسرو.
|| ادب کردن. رام کردن : تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. ( قابوسنامه ).|| خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
نظامی.
|| سابیدن. سحق. || پست کردن. یواش کردن.- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان.
ناصرخسرو.
|| خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن : به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
فردوسی.
|| صلح دادن. ( ناظم الاطباء ). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن.نرم کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تلیین . لینت دادن .لینت بخشیدن : و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || مطیع و فرمانبردارکردن . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || ملایم ساختن . آرام کردن . (ناظم الاطباء) :
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم .
چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .
|| رام کردن . ریاضت دادن . فرهختن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
- نرم کردن گردن ؛ منقاد و مطیع کردن :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ .
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن .
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل ... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش .
|| ادب کردن . رام کردن : تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری . (قابوسنامه ).
|| خرد کردن . درهم کوفتن . فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
|| سابیدن . سحق . || پست کردن . یواش کردن .
- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن . دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان .
|| خمیر کردن . از سفتی و سختی درآوردن :
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
|| صلح دادن . (ناظم الاطباء). مهربان کردن . بر سرمهر آوردن .
- نرم کردن دل :
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن .
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
|| آبکی کردن . آب لمبو کردن :
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن .
- نرم کردن اعضا و مفاصل ؛ : و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است ، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه ).
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش .
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم .
فردوسی .
چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .
لبیبی .
|| رام کردن . ریاضت دادن . فرهختن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی .
بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
- نرم کردن گردن ؛ منقاد و مطیع کردن :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ .
شاکر بخاری .
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی .
همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن .
فرخی .
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل ... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش .
ناصرخسرو.
|| ادب کردن . رام کردن : تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری . (قابوسنامه ).
|| خرد کردن . درهم کوفتن . فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
نظامی .
|| سابیدن . سحق . || پست کردن . یواش کردن .
- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن . دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان .
ناصرخسرو.
|| خمیر کردن . از سفتی و سختی درآوردن :
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
فردوسی .
|| صلح دادن . (ناظم الاطباء). مهربان کردن . بر سرمهر آوردن .
- نرم کردن دل :
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن .
فردوسی .
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
منوچهری .
|| آبکی کردن . آب لمبو کردن :
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن .
ناصرخسرو.
- نرم کردن اعضا و مفاصل ؛ : و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است ، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه ).
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش .
سعدی .
اصطلاحات
معنی ضرب المثل -> نرم کردن
شخصی را به منظور خاصی مطیع و رام خود کردن
شخصی را به منظور خاصی مطیع و رام خود کردن
واژه نامه بختیاریکا
هار کِردِن
کلمات دیگر: