( مصدر ) تهی کردنخالی کردن صافی کردن.
پردخته کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
پردخته کردن. [ پ َ دَ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ). خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. مصفی کردن :
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
دل از ناز وز تخت پردخته کن.
از آن پادشاهی همی بگسلم.
سر از خواب و اندیشه پردخته کن.
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
نشستند و گفتند هرگونه رای.
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
برین گفته ها بر تو دل سخته کن دل از ناز وز تخت پردخته کن.
فردوسی.
من از راز پردخته کردم دلم از آن پادشاهی همی بگسلم.
فردوسی.
برت را به ببر بیان سخته کن سر از خواب و اندیشه پردخته کن.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
ز بیگانه پردخته کردند جای نشستند و گفتند هرگونه رای.
فردوسی.
کلمات دیگر: