کلمه جو
صفحه اصلی

حذام

لغت نامه دهخدا

حذام. [ ح ُ ] ( ع ص ) سست. کاهل. ( از منتهی الارب ).
- حذام المشی ؛ بطی ٔ. کسلان.

حذام. [ ح َ ] ( اِخ ) نام معشوقه مثلی.

حذام. [ ح َ / ح ُ ] ( اِخ ) نام زنی است در عرب که به اصابت رای مثل شده است و در حق او گفته اند :
اذا قالت حذام فصدقوها
فان القول ما قالت حذام.
( از قاموس الاعلام ترکی ).
ابن عبدربه گوید: او زن لجیم بن صعب بود و او این شعر را در حق وی سرود. ( عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 20 ).

حذام . [ ح َ ] (اِخ ) نام معشوقه ٔ مثلی .


حذام . [ ح َ / ح ُ ] (اِخ ) نام زنی است در عرب که به اصابت رای مثل شده است و در حق او گفته اند :
اذا قالت حذام فصدقوها
فان القول ما قالت حذام .

(از قاموس الاعلام ترکی ).


ابن عبدربه گوید: او زن لجیم بن صعب بود و او این شعر را در حق وی سرود. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 20).

حذام . [ ح ُ ] (ع ص ) سست . کاهل . (از منتهی الارب ).
- حذام المشی ؛ بطی ٔ. کسلان .



کلمات دیگر: