( اسم ) لمس بساوش .
برماس
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برماس. [ ب َ ] ( اِمص ) لمس و دست کشی. ( از برهان ). لمس و سودن دست بر چیزی برای شناختن و ادراک درشتی و نرمی و سردی و گرمی آن و مالیدن چیزی بر چیزی. ( از آنندراج ). برمچ. پرماس. پرواس. بشار. || ( اِ ) لامسه. ( از برهان ) ( از آنندراج ). قوه لامسه. ( ناظم الاطباء ).
گویش مازنی
/bermaas/ برآمدن – ورم کردن - از ریشه لغت برماسنین bermasemien به معنی ورم آور است
۱ برآمدن – ورم کردن ۲از ریشه لغت برماسنین bermasemien به معنی ...
کلمات دیگر: