(مُ جَ رَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - زخم زده ، زخمی کرده . ۲ - کسی که شهادتش رد شده . ۳ - قسمی از نقش بریدگی بر کنار دریاچه .
مجرح
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
مجرح. [ م ُ ج َرْ رِ ] ( ع ص ) خسته کننده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). کسی که به شدت و سختی مجروح می کند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مجرح. [ م ُ ج َرْ رَ ] ( ع ص ) شهادت ردکرده شده. ( فرهنگ نظام ). || بسیار زخمی کرده شده. ( فرهنگ نظام ). || ( اِ ) قسمی از نقش بریدگی بر کنار پارچه. ( فرهنگ نظام ) :
التفات ار به مجرح نکند دارایی
پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.
زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت.
که همراه گردد به وقت رحال.
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام.
مجرح. [ م ُ ج َرْ رَ ] ( ع ص ) شهادت ردکرده شده. ( فرهنگ نظام ). || بسیار زخمی کرده شده. ( فرهنگ نظام ). || ( اِ ) قسمی از نقش بریدگی بر کنار پارچه. ( فرهنگ نظام ) :
التفات ار به مجرح نکند دارایی
پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 14 ).
نبود شرب مجرح که بود زیرافکن زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 42 ).
مجرح بدش اختجی با دوال که همراه گردد به وقت رحال.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 85 ).
نیست جز دال مجرح به ضمیرم نقشی چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 93 ).
بر نهالی مجرح دوش غلطان بوده ام تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام.
نظامی قاری ( دیوان البسه ص 97 ).
در خوابگاهی او را زیربالا افکن مجرح دال سرخ بیرون کشیدند. ( نظام قاری ، دیوان البسه ص 141 ).مجرح . [ م ُ ج َرْ رَ ] (ع ص ) شهادت ردکرده شده . (فرهنگ نظام ). || بسیار زخمی کرده شده . (فرهنگ نظام ). || (اِ) قسمی از نقش بریدگی بر کنار پارچه . (فرهنگ نظام ) :
التفات ار به مجرح نکند دارایی
پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.
نبود شرب مجرح که بود زیرافکن
زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت .
مجرح بدش اختجی با دوال
که همراه گردد به وقت رحال .
نیست جز دال مجرح به ضمیرم نقشی
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم .
بر نهالی ّ مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام .
در خوابگاهی او را زیربالا افکن مجرح دال سرخ بیرون کشیدند. (نظام قاری ، دیوان البسه ص 141).
التفات ار به مجرح نکند دارایی
پادشاهی است چو دارا ز گدا دارد عار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 14).
نبود شرب مجرح که بود زیرافکن
زمانه طرح نهالی نه این زمان انداخت .
نظام قاری (دیوان البسه ص 42).
مجرح بدش اختجی با دوال
که همراه گردد به وقت رحال .
نظام قاری (دیوان البسه ص 85).
نیست جز دال مجرح به ضمیرم نقشی
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم .
نظام قاری (دیوان البسه ص 93).
بر نهالی ّ مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام .
نظامی قاری (دیوان البسه ص 97).
در خوابگاهی او را زیربالا افکن مجرح دال سرخ بیرون کشیدند. (نظام قاری ، دیوان البسه ص 141).
مجرح . [ م ُ ج َرْ رِ ] (ع ص ) خسته کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که به شدت و سختی مجروح می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کلمات دیگر: