شکاری
فارسی به انگلیسی
predatory
used for hunting
مترادف و متضاد
وحشی، مهلک، کفن و دفنی، شکاری، حیوان شکاری
شکاری، شکارچی، تغذیه کننده از شکار
ژیان، شکاری، شکارچی، تغذیه کننده از شکار
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار آن چه در شکار به کار رود : باز شکاری سگ شکاری اسب شکاری تفنگ شکاری هواپیمای شکاری . ۲ - قالیی که مناظر شکار گاه روی آن نقش شده .
جمع شکره شتر ماده پر شیر
جمع شکره شتر ماده پر شیر
فرهنگ معین
( ~ . ) (ص نسب . ) ۱ - هر چیز منسوب و مربوط به شکار. ۲ - قالبی که نقش آن منظرة شکارگاه باشد. ۳ - (ص . ) شکار کننده .
لغت نامه دهخدا
شکاری. [ ش َرا ] ( ع اِ ) ج ِ شَکِرَة، به معنی شتر ماده پرشیر. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).
شکاری. [ ش ِ ] ( ص نسبی ) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار. آنچه در شکار بکار رود، چون : باز شکاری ، سگ شکاری ، اسب شکاری ، تفنگ شکاری. هر چیز منسوب و متعلق به شکار و نخجیر، مانند سگ و باز و اسب و جز آن. ( ناظم الاطباء ) :
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی.
وین شکاری بود شکارپذیر.
- باز شکاری ؛ باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را :
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری.
به هر جای بازی شکاری شکار.
- سگ شکاری ؛ تازی. ثمثم. کلب صید. کلب معلَّم : کلاب صید؛ سگان شکاری. ( یادداشت مؤلف ). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی. ( ناظم الاطباء ).
- شیر شکاری ؛ شیر که به شکار پردازد :
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری.
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی.
ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
شکاری. [ ش ِ ] ( ص نسبی ) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار. آنچه در شکار بکار رود، چون : باز شکاری ، سگ شکاری ، اسب شکاری ، تفنگ شکاری. هر چیز منسوب و متعلق به شکار و نخجیر، مانند سگ و باز و اسب و جز آن. ( ناظم الاطباء ) :
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی.
مجیرالدین بیلقانی.
که اگر در اجل بود تأخیروین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی.
- شکاریان ؛ اراجیل. ( منتهی الارب ). جوارح ، جوارح طیور؛ شکاریان از مرغ. ( یادداشت مؤلف ). کواسب ؛شکاریان از مرغ و دد. ( منتهی الارب ).- باز شکاری ؛ باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را :
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری.
دقیقی.
همه ساله خندان لب جویباربه هر جای بازی شکاری شکار.
فردوسی.
- جانور شکاری ؛ شکره. جارحه.( یادداشت مؤلف ).- سگ شکاری ؛ تازی. ثمثم. کلب صید. کلب معلَّم : کلاب صید؛ سگان شکاری. ( یادداشت مؤلف ). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی. ( ناظم الاطباء ).
- شیر شکاری ؛ شیر که به شکار پردازد :
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری.
نظامی.
- مرغ شکاری ؛ جارحه. مرغان شکاری ؛ جوارح. مرغی که شکار کند اعم از باز و جزآن. ( یادداشت مؤلف ) : نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی.
فرخی.
|| شخص شکارکننده. ( آنندراج ). صیاد و نخجیرگر. ( ناظم الاطباء ). ماهر در شکار انسان و باز و جز آن. قناص. شکارچی. آنکه صید کند خواه انسان باشد خواه سگ و باز و جز آنها. ناجش. ( یادداشت مؤلف ). قانص. صائد. قناز. صَیود. صیاد. نجاش. ( منتهی الارب ) ( المنجد ). شکره. دد که بدان صید کنند. ( یادداشت مؤلف ): مسته ؛ چاشنی دادن باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. ( لغت فرس اسدی ). اهل شکار. که شکار و صید کار دارد : ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
رهی شاپوری ( از آنندراج ).
شکاری . [ ش َرا ] (ع اِ) ج ِ شَکِرَة، به معنی شتر ماده ٔ پرشیر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شکاری . [ ش ِ ] (اِخ ) تیره ای از ایل باصری (از ایلات خمسه ٔ فارس ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
شکاری . [ ش ِ ] (ص نسبی ) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار. آنچه در شکار بکار رود، چون : باز شکاری ، سگ شکاری ، اسب شکاری ، تفنگ شکاری . هر چیز منسوب و متعلق به شکار و نخجیر، مانند سگ و باز و اسب و جز آن . (ناظم الاطباء) :
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی .
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
- شکاریان ؛ اراجیل . (منتهی الارب ). جوارح ، جوارح طیور؛ شکاریان از مرغ . (یادداشت مؤلف ). کواسب ؛شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب ).
- باز شکاری ؛ باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را :
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری .
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای بازی شکاری شکار.
- جانور شکاری ؛ شکره . جارحه .(یادداشت مؤلف ).
- سگ شکاری ؛ تازی . ثمثم . کلب صید. کلب معلَّم : کلاب صید؛ سگان شکاری . (یادداشت مؤلف ). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی . (ناظم الاطباء).
- شیر شکاری ؛ شیر که به شکار پردازد :
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری .
- مرغ شکاری ؛ جارحه . مرغان شکاری ؛ جوارح . مرغی که شکار کند اعم از باز و جزآن . (یادداشت مؤلف ) :
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی .
|| شخص شکارکننده . (آنندراج ). صیاد و نخجیرگر. (ناظم الاطباء). ماهر در شکار انسان و باز و جز آن . قناص . شکارچی . آنکه صید کند خواه انسان باشد خواه سگ و باز و جز آنها. ناجش . (یادداشت مؤلف ). قانص . صائد. قناز. صَیود. صیاد. نجاش . (منتهی الارب ) (المنجد). شکره . دد که بدان صید کنند. (یادداشت مؤلف ): مسته ؛ چاشنی دادن باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی ). اهل شکار. که شکار و صید کار دارد :
ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
و رجوع به شکارگر و شکارگیر و صیاد شود.
|| طیور گوشت خوار و حیوانات درنده و سَبُع. (ناظم الاطباء). || لایق شکار. سزاوار شکار. (یادداشت مؤلف ). || جانور شکارشده . (آنندراج ). صید. (مجمل اللغة). صید و نخجیر. (ناظم الاطباء). صید. قَنَص . قنیصه . شکار. آنچه صید کنند یا صید کردن خواهند از جانوران . (یادداشت مؤلف ). قنیص . (منتهی الارب ) : این ملک مردارهای بسیار از چارپایان کشته و مرده ٔ شکاریها بدان موضع ایشان فرستد تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم ).
وز کُه ری در نهاله گاه تورانند
روز شکار تو صدهزار شکاری .
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکاری کز تیر میر شد کشتار.
چنین شکار مر او را رسد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ .
از چپ و راست شکاری همی افکند به تیر
تا بیفکند شکاری بی اَندازه و مر.
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است .
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده .
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری .
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار بدانجا درآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش .
پیکان تو را به رغبت دل
چون سبزه ٔ تر خورد شکاری .
درون خانه بود چون نگین سواری تو
ز انتظار نسوزد چرا شکاری تو.
- شکاری انگیز ؛ شکارانگیز. شکاری انگیزان . کسان که صیدها را از اطراف به مرکز آرند تا شاه و بزرگی شکار کند. (از یادداشت مؤلف ). شکارگردان . آهوگردان . و رجوع به ماده ٔ شکارانگیزشود.
|| تیری که بر شکاری اندازند. (آنندراج ) :
زهی گزیده شکاری که بر جگر دارد
شکاریی ز کمانخانه های ابرویت .
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
|| قسمی تفنگ که بدان شکار کنند. || دراصطلاح قالی بافی ، قالیی که مناظری از شکارگاه روی آن نقش شده باشد. (یادداشت مؤلف ) (فرهنگ فارسی معین ). || نوعی هواپیمای سبک و تیزپوی . || (اِخ ) لقب نرسی دوم پادشاه اشکانی . (مفاتیح ). رجوع به نرسی شود.
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی .
مجیرالدین بیلقانی .
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی .
- شکاریان ؛ اراجیل . (منتهی الارب ). جوارح ، جوارح طیور؛ شکاریان از مرغ . (یادداشت مؤلف ). کواسب ؛شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب ).
- باز شکاری ؛ باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را :
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری .
دقیقی .
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای بازی شکاری شکار.
فردوسی .
- جانور شکاری ؛ شکره . جارحه .(یادداشت مؤلف ).
- سگ شکاری ؛ تازی . ثمثم . کلب صید. کلب معلَّم : کلاب صید؛ سگان شکاری . (یادداشت مؤلف ). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی . (ناظم الاطباء).
- شیر شکاری ؛ شیر که به شکار پردازد :
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری .
نظامی .
- مرغ شکاری ؛ جارحه . مرغان شکاری ؛ جوارح . مرغی که شکار کند اعم از باز و جزآن . (یادداشت مؤلف ) :
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی .
فرخی .
|| شخص شکارکننده . (آنندراج ). صیاد و نخجیرگر. (ناظم الاطباء). ماهر در شکار انسان و باز و جز آن . قناص . شکارچی . آنکه صید کند خواه انسان باشد خواه سگ و باز و جز آنها. ناجش . (یادداشت مؤلف ). قانص . صائد. قناز. صَیود. صیاد. نجاش . (منتهی الارب ) (المنجد). شکره . دد که بدان صید کنند. (یادداشت مؤلف ): مسته ؛ چاشنی دادن باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی ). اهل شکار. که شکار و صید کار دارد :
ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
رهی شاپوری (از آنندراج ).
و رجوع به شکارگر و شکارگیر و صیاد شود.
|| طیور گوشت خوار و حیوانات درنده و سَبُع. (ناظم الاطباء). || لایق شکار. سزاوار شکار. (یادداشت مؤلف ). || جانور شکارشده . (آنندراج ). صید. (مجمل اللغة). صید و نخجیر. (ناظم الاطباء). صید. قَنَص . قنیصه . شکار. آنچه صید کنند یا صید کردن خواهند از جانوران . (یادداشت مؤلف ). قنیص . (منتهی الارب ) : این ملک مردارهای بسیار از چارپایان کشته و مرده ٔ شکاریها بدان موضع ایشان فرستد تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم ).
وز کُه ری در نهاله گاه تورانند
روز شکار تو صدهزار شکاری .
فرخی .
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکاری کز تیر میر شد کشتار.
فرخی .
چنین شکار مر او را رسد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ .
فرخی .
از چپ و راست شکاری همی افکند به تیر
تا بیفکند شکاری بی اَندازه و مر.
فرخی .
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است .
ناصرخسرو.
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده .
سنایی .
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری .
نظامی .
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار بدانجا درآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش .
حافظ.
پیکان تو را به رغبت دل
چون سبزه ٔ تر خورد شکاری .
طالب آملی (از آنندراج ).
درون خانه بود چون نگین سواری تو
ز انتظار نسوزد چرا شکاری تو.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).
- شکاری انگیز ؛ شکارانگیز. شکاری انگیزان . کسان که صیدها را از اطراف به مرکز آرند تا شاه و بزرگی شکار کند. (از یادداشت مؤلف ). شکارگردان . آهوگردان . و رجوع به ماده ٔ شکارانگیزشود.
|| تیری که بر شکاری اندازند. (آنندراج ) :
زهی گزیده شکاری که بر جگر دارد
شکاریی ز کمانخانه های ابرویت .
ظهوری (از آنندراج ).
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج ).
|| قسمی تفنگ که بدان شکار کنند. || دراصطلاح قالی بافی ، قالیی که مناظری از شکارگاه روی آن نقش شده باشد. (یادداشت مؤلف ) (فرهنگ فارسی معین ). || نوعی هواپیمای سبک و تیزپوی . || (اِخ ) لقب نرسی دوم پادشاه اشکانی . (مفاتیح ). رجوع به نرسی شود.
فرهنگ عمید
۱. ویژگی آنچه در شکار به کار می رود: تفنگ شکاری، پرندۀ شکاری، باز شکاری، سگ شکاری.
۲. شکارکننده.
۲. شکارکننده.
کلمات دیگر: