burgeon, flourish
شکفیدن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ معین
(ش کُ دَ ) (مص ل . ) ۱ - باز شدن غنچه . ۲ - خندان شدن .
لغت نامه دهخدا
شکفیدن. [ ش ِ ک ُ دَ ] ( مص ) بشکفیدن. آماسیدن. || شکفتن. شکفته گردیدن. ( ناظم الاطباء ). کنایه از شگفته و خندان شدن :
چو نامه بر سام نیرم رسید
ز شادی رُخش همچو گل بشکفید.
ز شادی رُخش همچو گل بشکفید.
رخ نامداران و شاه نبرد.
در باغ گل همی شکفد صدهزار.
به اقبال من نرگس از تخم سیر.
چندین هزار چون شکفد عبهر.
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
ز دیدار او همچو گل بشکفید.
چو این آگهی نزد اثرط رسید
گل شادی اندر دلش بشکفید.
وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست.
چو نامه بر سام نیرم رسید
ز شادی رُخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
سکندر چو او را بدینگونه دیدز شادی رُخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
چو گل بشکفید از می سالخوردرخ نامداران و شاه نبرد.
فردوسی.
وقتی که چون دو عارض و رخسار تودر باغ گل همی شکفد صدهزار.
فرخی.
اگر سیر کِشتم ، همی بشکفیدبه اقبال من نرگس از تخم سیر.
ناصرخسرو.
بر بیرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر.
ناصرخسرو.
راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ناصرخسرو.
چو از خسرو چنان فرمان شنیدندز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
نظامی.
چو سلطان نظر کرد و او را بدیدز دیدار او همچو گل بشکفید.
سعدی ( بوستان ).
- شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی ؛ کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی : چو این آگهی نزد اثرط رسید
گل شادی اندر دلش بشکفید.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
من در همه املاک دلی دارم و جانی وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست.
امیرمعزی.
فرهنگ عمید
۱. شکفتن، شکفته شدن.
۲. باز شدن غنچه.
۳. [مجاز] باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن: چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی: لغت نامه: شکفیدن ).
۲. باز شدن غنچه.
۳. [مجاز] باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن: چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی: لغت نامه: شکفیدن ).
کلمات دیگر: