۱ - ( مصدر ) خسته شدن مانده گردیدن . ۲ - ( اسم ) خستگی ماندگی .
کلال
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(کَ ) (اِ. ) تارک سر، بالای پیشانی .
(کُ ) (ص فا. ) کوزه گر، کسی که ظروف سفالی می سازد.
(کَ ) [ ع . ] (اِمص . ) ماندگی ، کم زوری ، خستگی .
(کُ ) (ص فا. ) کوزه گر، کسی که ظروف سفالی می سازد.
(کَ ) [ ع . ] (اِمص . ) ماندگی ، کم زوری ، خستگی .
(کَ) (اِ.) تارک سر، بالای پیشانی .
(کُ) (ص فا.) کوزه گر، کسی که ظروف سفالی می سازد.
(کَ) [ ع . ] (اِمص .) ماندگی ، کم زوری ، خستگی .
لغت نامه دهخدا
کلال. [ ک َ ] ( اِ ) میان سر بود. ( لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115 ). تارک سر است که مابین فرق سر و پیشانی باشد. ( برهان ). تارک سر را گویند که بالاتر از پیشانی است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). تارک سر. کلاک. ( ناظم الاطباء ). چکاد. هباک. میان سر. تار. فرق سر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و بعضی بجای لام کاف خوانده اند ( کلاک ). ( آنندراج ) :
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک ( از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115 ).
نهد برای شرف خاکپای او را چرخ
بجای اکلیل امروز برفراز کلال.
کلال.[ ک ُ ] ( ص ، اِ ) کوزه گر. کاسه گر. یعنی شخصی که کوزه و کاسه گلی و سفالی می سازد، و به عربی فخار گویند، و به زبان علمی هندوستان هم کوزه گر را کلال می گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). کوزه گر. ( انجمن آرا ). فخار. کوزه گر. کاسه گر. سفالگر. ( ناظم الاطباء ). سفال پز. سفال ساز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کسی که ظروف از گل سازد. ( غیاث ) :
نگر تا در این چون سفالینه تن
بحاصل شد از تو مراد کلال.
پیش زرگر بی خطر باشد کلال.
ورنه بکند از گل صد مرغ کلالی.
کاندر پژاوه دیگ تهی می پزدکلال.
گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت.
این حرف که گفتی تو نه مردی نه زنی
گل را چه مجال است که پرسد ز کلال
کز بهر چه سازی و چرا می شکنی.
کلال. [ ک َ ] ( ع مص ) مانده شدن. ( زوزنی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رنجور و ناتوان گردیدن. ( از اقرب الموارد ). مانده شدن مردم و شتر. ( تاج المصادر بیهقی ). || کند گردیدن بینائی. ( منتهی الارب ) ( ازآنندراج ) ( از اقرب الموارد ). خیره شدن بصر. ( المصادر زوزنی ). || ( اِمص ) خستگی. ( از اقرب الموارد ). ماندگی. ( بحر الجواهر ). ماندگی اعضا و خیره شدن چشم. ( برهان ). ماندگی اعضا و خیرگی و کندی. ( غیاث ). ماندگی و خستگی و تعب. ( ناظم الاطباء ) :
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک ( از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115 ).
نهد برای شرف خاکپای او را چرخ
بجای اکلیل امروز برفراز کلال.
شمس فخری ( از انجمن آرا ).
|| به هندی شراب فروش را گویند. ( برهان ).کلال.[ ک ُ ] ( ص ، اِ ) کوزه گر. کاسه گر. یعنی شخصی که کوزه و کاسه گلی و سفالی می سازد، و به عربی فخار گویند، و به زبان علمی هندوستان هم کوزه گر را کلال می گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). کوزه گر. ( انجمن آرا ). فخار. کوزه گر. کاسه گر. سفالگر. ( ناظم الاطباء ). سفال پز. سفال ساز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کسی که ظروف از گل سازد. ( غیاث ) :
نگر تا در این چون سفالینه تن
بحاصل شد از تو مراد کلال.
ناصرخسرو.
بی خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی خطر باشد کلال.
ناصرخسرو.
جان دادن خفاش به دم کار مسیح است ورنه بکند از گل صد مرغ کلالی.
مظفر هروی ( از آنندراج ).
زین زیره با ز طاس سفالینه گر مجوی کاندر پژاوه دیگ تهی می پزدکلال.
امیرخسرو.
هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت.
امیرخسرو ( از انجمن آرا ).
شرط است که در حکم خدا، دم نزنی این حرف که گفتی تو نه مردی نه زنی
گل را چه مجال است که پرسد ز کلال
کز بهر چه سازی و چرا می شکنی.
ابوعلی قلندر ( انجمن آرا ).
کلال. [ ک َ ] ( ع مص ) مانده شدن. ( زوزنی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رنجور و ناتوان گردیدن. ( از اقرب الموارد ). مانده شدن مردم و شتر. ( تاج المصادر بیهقی ). || کند گردیدن بینائی. ( منتهی الارب ) ( ازآنندراج ) ( از اقرب الموارد ). خیره شدن بصر. ( المصادر زوزنی ). || ( اِمص ) خستگی. ( از اقرب الموارد ). ماندگی. ( بحر الجواهر ). ماندگی اعضا و خیره شدن چشم. ( برهان ). ماندگی اعضا و خیرگی و کندی. ( غیاث ). ماندگی و خستگی و تعب. ( ناظم الاطباء ) :
کلال . [ ک َ ] (اِ) میان سر بود. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). تارک سر است که مابین فرق سر و پیشانی باشد. (برهان ). تارک سر را گویند که بالاتر از پیشانی است . (انجمن آرا) (آنندراج ). تارک سر. کلاک . (ناظم الاطباء). چکاد. هباک . میان سر. تار. فرق سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بعضی بجای لام کاف خوانده اند (کلاک ). (آنندراج ) :
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115).
نهد برای شرف خاکپای او را چرخ
بجای اکلیل امروز برفراز کلال .
|| به هندی شراب فروش را گویند. (برهان ).
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115).
نهد برای شرف خاکپای او را چرخ
بجای اکلیل امروز برفراز کلال .
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| به هندی شراب فروش را گویند. (برهان ).
کلال . [ ک َ ] (ع مص ) مانده شدن . (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رنجور و ناتوان گردیدن . (از اقرب الموارد). مانده شدن مردم و شتر. (تاج المصادر بیهقی ). || کند گردیدن بینائی . (منتهی الارب ) (ازآنندراج ) (از اقرب الموارد). خیره شدن بصر. (المصادر زوزنی ). || (اِمص ) خستگی . (از اقرب الموارد). ماندگی . (بحر الجواهر). ماندگی اعضا و خیره شدن چشم . (برهان ). ماندگی اعضا و خیرگی و کندی . (غیاث ). ماندگی و خستگی و تعب . (ناظم الاطباء) :
مانده به یمگان به میان جبال
نیستم از عجز و نه نیز از کلال .
پس بکوشی و به آخر از کلال
خودبخود گوئی که العقل عقال .
|| قله ٔ کوه . || ضعف و ناتوانی . || عیب خلقی و جبلی . || طفل یتیم بی پدر و مادر. || مرد بی اولاد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
مانده به یمگان به میان جبال
نیستم از عجز و نه نیز از کلال .
ناصرخسرو.
پس بکوشی و به آخر از کلال
خودبخود گوئی که العقل عقال .
مولوی .
|| قله ٔ کوه . || ضعف و ناتوانی . || عیب خلقی و جبلی . || طفل یتیم بی پدر و مادر. || مرد بی اولاد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کلال . [ ک ِ ] (ع اِ) ج ِ کِلَّة. رجوع به کِلَّة شود.
کلال . [ ک ُ ] (اِخ ) ظاهراً نام بتی بوده است عرب را، چه در نامهای عرب «عبد کلال » است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلال .[ ک ُ ] (ص ، اِ) کوزه گر. کاسه گر. یعنی شخصی که کوزه و کاسه ٔ گلی و سفالی می سازد، و به عربی فخار گویند، و به زبان علمی هندوستان هم کوزه گر را کلال می گویند. (برهان ) (آنندراج ). کوزه گر. (انجمن آرا). فخار. کوزه گر. کاسه گر. سفالگر. (ناظم الاطباء). سفال پز. سفال ساز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که ظروف از گل سازد. (غیاث ) :
نگر تا در این چون سفالینه تن
بحاصل شد از تو مراد کلال .
بی خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی خطر باشد کلال .
جان دادن خفاش به دم کار مسیح است
ورنه بکند از گل صد مرغ کلالی .
زین زیره با ز طاس سفالینه گر مجوی
کاندر پژاوه دیگ تهی می پزدکلال .
هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست
گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت .
شرط است که در حکم خدا، دم نزنی
این حرف که گفتی تو نه مردی نه زنی
گل را چه مجال است که پرسد ز کلال
کز بهر چه سازی و چرا می شکنی .
نگر تا در این چون سفالینه تن
بحاصل شد از تو مراد کلال .
ناصرخسرو.
بی خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی خطر باشد کلال .
ناصرخسرو.
جان دادن خفاش به دم کار مسیح است
ورنه بکند از گل صد مرغ کلالی .
مظفر هروی (از آنندراج ).
زین زیره با ز طاس سفالینه گر مجوی
کاندر پژاوه دیگ تهی می پزدکلال .
امیرخسرو.
هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست
گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت .
امیرخسرو (از انجمن آرا).
شرط است که در حکم خدا، دم نزنی
این حرف که گفتی تو نه مردی نه زنی
گل را چه مجال است که پرسد ز کلال
کز بهر چه سازی و چرا می شکنی .
ابوعلی قلندر (انجمن آرا).
فرهنگ عمید
قسمتی از سر شامل میان سر تا بالای پیشانی.
=سفالگر: نگر تا در این چون سفالینه تن / به حاصل شد از تو مراد کلال (ناصرخسرو: ۲۵۲ )، هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست / گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت (امیرخسرو: لغت نامه: کلال ).
۱. مانده شدن، خسته شدن.
۲. ماندگی، خستگی.
۳. کُندی.
=سفالگر: نگر تا در این چون سفالینه تن / به حاصل شد از تو مراد کلال (ناصرخسرو: ۲۵۲ )، هر کاسه ای که ساخت ندانم چرا شکست / گردنده آسمان که چو چرخ کلال گشت (امیرخسرو: لغت نامه: کلال ).
۱. مانده شدن، خسته شدن.
۲. ماندگی، خستگی.
۳. کُندی.
قسمتی از سر شامل میان سر تا بالای پیشانی.
۱. مانده شدن؛ خسته شدن.
۲. ماندگی؛ خستگی.
۳. کُندی.
=سفالگر: ◻︎ نگر تا در این چون سفالینهتن / به حاصل شد از تو مراد کلال (ناصرخسرو: ۲۵۲)، ◻︎ هر کاسهای که ساخت ندانم چرا شکست / گردندهآسمان که چو چرخ کلال گشت (امیرخسرو: لغتنامه: کلال).
پیشنهاد کاربران
کوزه گر ، سفال گر ، کاسه گر ، کسی که کوزه و کاسه ی گِلی و سفالی میسازد
کلمات دیگر: