کلمه جو
صفحه اصلی

شکیفتن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( شکیبید شکیبد خواهد شکیبید بشکیب شکیبنده شکیبیده ) صبر کردن آرام گرفتن .

فرهنگ معین

(شَ تَ ) (مص ل . ) نک شکیبیدن .

لغت نامه دهخدا

شکیفتن. [ ش ِ ت َ ] ( مص ) شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. ( یادداشت مؤلف ). صبر کردن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( غیاث ). آرام گرفتن. ( برهان ) :
تو با تاج بر تخت نشکیفتی
خرد را بدینگونه بفریفتی.
فردوسی.
لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. ( راحةالصدور راوندی ).
- شکیفتن از چیزی یا کسی ؛ صبر و تحمل کردن :
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه ای کو از آب سرد شکیفت.
نظامی.
خاک درگاهت دلم را می فریفت
خاک روی کو ز خاکت می شکیفت.
مولوی.
- نشکیفتن از کسی یا چیزی ؛ نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او :
نبودی جدا یکزمان از پدر
پدر نیز نشکیفتی از پسر.
فردوسی.
خرد را چنین خیره بفریفتند
از افزودن گنج نشکیفتند.
فردوسی.
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی.
فردوسی.
ورا نیز بندوی بفریفتی
ز بند اندر از چاه نشکیفتی.
فردوسی.
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشکیفت.
نظامی.
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمی باید شکیفت.
مولوی.
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت.
سعدی.
|| حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
بدان خیره گشتی و بفریفتی
به سحر چنان سخت بشکیفتی.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
و رجوع به شگفتیدن شود.

فرهنگ عمید

آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن: هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی: ۲۸ ). مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱: ۱۱۱ ).


کلمات دیگر: