( آخورسالار ) آخورسالار. [ خُرْ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) رجوع به آخرسالار شود : و پانصد استر با ده مرد آخورسالار همیشه غله او به استراباد و دامغان بردندی برای فروختن. ( تاریخ طبرستان ).
یکی کهتری نامبردار بود
که بر آخور شاه سالار بود.
بهر کار با هر کسی یار باش.
ز سالار آخور خری ده بخواست.
یکی کهتری نامبردار بود
که بر آخور شاه سالار بود.
فردوسی.
بدان آخور اسب سالار باش بهر کار با هر کسی یار باش.
فردوسی.
چو آن کردنی کارها کرد راست ز سالار آخور خری ده بخواست.
فردوسی.