نظار
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
(صفت ) جمع ناظر . یا انجمن نظار . هیاتی مرکب از چند تن که بعنوان ناظر در امری شرکت کنند : انجمن نظار انتخابات .
بن هشام بن حارث الحذلمی الفقعسی از قبیل. بنی اسد بن خزیمه و شاعر اسلامی است .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
نظار. [ ن َظْ ظا ] (ع ص ) شدیدالنظر. (المنجد). صیغه ٔ مبالغه است از نظر. (از اقرب الموارد). || فرس نظار: اسب چالاک تیزخاطر بلنداطراف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شهم حدیدالفؤاد طامح الاطراف . (اقرب الموارد) (متن اللغة). || گشنی است نجیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
نظار. [ ن ِ ] (ع اِمص ) دانائی . (منتهی الارب ). حذق . نظارة. (المنجد). || دریافتگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فراست . (المنجد)(ناظم الاطباء) (متن اللغة). زیرکی . (ناظم الاطباء).
به دشت برشد روزی به صید کردن و من
ز پس برفتم با چاکران و با نظار.
ز دیدنش نشود سیر دیده نظار.
ز آن است که نظار همی نگسلد از هم.
نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب.
ز آن جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا.
نظار. [ ن ِ ] ( ع اِمص ) دانائی. ( منتهی الارب ). حذق. نظارة. ( المنجد ). || دریافتگی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). فراست. ( المنجد )( ناظم الاطباء ) ( متن اللغة ). زیرکی. ( ناظم الاطباء ).
نظار. [ ن َظْ ظا ] ( ع ص ) شدیدالنظر. ( المنجد ). صیغه مبالغه است از نظر. ( از اقرب الموارد ). || فرس نظار: اسب چالاک تیزخاطر بلنداطراف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شهم حدیدالفؤاد طامح الاطراف. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). || گشنی است نجیب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
نظار. [ ن َ ] ( از ع ، ص ) مخفف نظاره به معنی تماشاگر :
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
باغ ماننده گردون شود ایدون کش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید.
شاه را شرم آمد از وی روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار.
نظار. [ ن َ رِ ] ( ع اِ فعل ) چشم دار!. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). منتظر باش. ( ناظم الاطباء ). اسم فعل است به معنی فعل امر یعنی : انتظر، مانند نزال و تراک. ( از منتهی الارب ).
نظار. [ ن َظْ ظا ] ( اِخ ) ابن هشام [ یا هاشم ]بن حارث الحذلمی الفقعسی ، از قبیله بنی اسدبن خزیمة و شاعر اسلامی است ، او راست :
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
نظامی .
|| (اِمص ) نظر. تماشا. نظارة :
باغ ماننده ٔ گردون شود ایدون کش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید.
ناصرخسرو.
|| نظر. نگاه :
شاه را شرم آمد از وی روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار.
مولوی .
رجوع به نظاره شود.
نظار. [ ن َ رِ ] (ع اِ فعل ) چشم دار!. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). منتظر باش . (ناظم الاطباء). اسم فعل است به معنی فعل امر یعنی : انتظر، مانند نزال و تراک . (از منتهی الارب ).
یقولون هذی ام عمرو قریبة
دنت بک ارض نحوها و سماء
الا انما بعدالحبیب و قربه
اذا هو لم یوصل الیه سواء.
(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 360).
و نیز رجوع به سمطالعلی ص 826 و التاج ج 3 ص 576 و امالی ج 1 ص 488 شود.
به دشت برشد روزی به صید کردن و من
ز پس برفتم با چاکران و با نظار.
فرخی .
ز خوب طلعتی و از نکوسواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده ٔ نظار.
فرخی .
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
ز آن است که نظار همی نگسلد از هم .
فرخی .
بنشینیم همی عاشق و معشوق بهم
نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب .
منوچهری .
هر لحظه کنی جلوه ٔ دیگر پی نظار
ز آن جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا.
اسیری (از آنندراج ).
|| مراقبان . که در کاری مراقبت کنند و آن را بپایند. نظارت کنندگان . رجوع به نظارت و نظارت کردن شود.هیأت نظار: گروهی که در کاری نظارت کنند که مأمورمراقبت و پائیدن حسن اجرای امری باشند.
فرهنگ عمید
= ناظر
فراست؛ زیرکی.
ناظر#NAME?