۱ - ( مصدر ) حمل کردن گوی از جایی بجایی . ۲ - ( مصدر ) فایق آمدن برتر شدن پیشی گرفتن : ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاو پیکار . ( فرخی )
گوی بردن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(بُ دَ ) (مص ل . ) پیش افتادن .
لغت نامه دهخدا
گوی بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) حمل کردن گوی از جایی به جای دیگر. منتقل ساختن گوی. || کنایه از زیادتی کردن و فایق آمدن است. ( برهان قاطع ) ( مجموعه مترادفات ) ( آنندراج ). پیشی گرفتن.
- گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری :
نریمان که گوی از دلیران ببرد
به فرمان شاه آفریدون گرد.
فزونی ز هر کس همی برد گوی.
ز شیران دست برده گاه پیکار.
که با او کسی را نبد برتری.
که بردی از خلایق در سخن گوی.
بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند.
من گوی بسی بردم این بار که من دارم.
شاه خزینه به درونش سپرد.
گوی برد از سپهر چوگان باز.
گوی ز خورشید وتک از ماه برد.
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد.
گوی بردی گر زبان داری نگاه.
گرچه گویی بی سرو بی پا بود.
اندر آتش گوی دولت را ببرد.
به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری.
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی.
هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست.
- گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری :
نریمان که گوی از دلیران ببرد
به فرمان شاه آفریدون گرد.
فردوسی.
چو کودک به زخم اندر آورد روی فزونی ز هر کس همی برد گوی.
فردوسی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ببرد ازهمه گوی پیغمبری که با او کسی را نبد برتری.
اسدی.
درآ ای حجّت زیبا سخن گوی که بردی از خلایق در سخن گوی.
ناصرخسرو ( دیوان ص 522 ).
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند.
سوزنی.
میدان سخن نونو هر بار یکی داردمن گوی بسی بردم این بار که من دارم.
خاقانی.
چون به وثوق از دگران گوی بردشاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
در سلاح و سواری و تک و تازگوی برد از سپهر چوگان باز.
نظامی.
هرکه علم بر سر این راه بردگوی ز خورشید وتک از ماه برد.
نظامی.
دین به تزویر خویش کرد سیه رو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد.
عطار.
در فضولی میکنی دیوان سیاه گوی بردی گر زبان داری نگاه.
عطار.
گوی آن کس می برددر راه عشق گرچه گویی بی سرو بی پا بود.
عطار.
اندر آمد مادر آن طفل خرداندر آتش گوی دولت را ببرد.
مولوی.
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروزبه خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری.
سعدی.
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی.
حافظ.
میبرد گوی سعادت از میان رهروان هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست.
صائب ( از بهار عجم ).
کلمات دیگر: