کماسه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دردست کماسه و به درها
گردیده و جمع کرده زرها.
که از کماسه می اندرپیاله گرداند.
که با کماسه کراسه گشود نتواند.
کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم
چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو.
کماسه. [ ک ُ س َ / س ِ ] ( ص ، اِ ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. ( برهان ). کاریز کن. ( آنندراج ). کاریز کن و چاخو. ( ناظم الاطباء ). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کمانه ، کاریز کن باشد و کومش همین بود». ( لغت فرس اسدی از حاشیه برهان چ معین ). || به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. ( آنندراج ). || و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. ( برهان ). خنثی را گویند. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
کماسه. [ ک ُ س َ / س ِ ] ( اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
دردست کماسه و به درها
گردیده و جمع کرده زرها.
طیان (از آنندراج ).
امام بلخ کماسه گری نکو داند
که از کماسه می اندرپیاله گرداند.
سوزنی (از آنندراج ).
کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد
که با کماسه کراسه گشود نتواند.
سوزنی (از آنندراج ).
خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو
کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم
چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کماس شود.
کماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان . (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
کماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (ص ، اِ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان ). کاریز کن . (آنندراج ). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کمانه ، کاریز کن باشد و کومش همین بود». (لغت فرس اسدی از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده . (آنندراج ). || و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. (برهان ). خنثی را گویند. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).