مترادف تف : آب دهان، بزاق، تابش، خدو، خلط، خیو، کفک | تابش، حرارت، داغی، گرما، گرمی، هرم، پرتو، روشنی، نور
تف
مترادف تف : آب دهان، بزاق، تابش، خدو، خلط، خیو، کفک | تابش، حرارت، داغی، گرما، گرمی، هرم، پرتو، روشنی، نور
فارسی به انگلیسی
heat, pyro-, spit, spittle, vapor
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
تابش، حرارت، داغی، گرما، گرمی، هرم
پرتو، روشنی، نور
آبدهان، بزاق، تابش، خدو، خلط، خیو، کفک
۱. تابش، حرارت، داغی، گرما، گرمی، هرم
۲. پرتو، روشنی، نور
فرهنگ فارسی
( اسم ) مجموع. ترشحات غدد بزاقی و مخاط حفر. دهان که بخارج انداخته شود آب دهن خدو . یا اخ تف . تفی که پس از سرفه های متعدد بخارج انداخته شود .
چرک ناخن
فرهنگ معین
(تُ ) (اِ. ) آب دهان .
(تَ) (اِ.) 1 - حرارت ، گرمی . 2 - روشنی ، پرتو، نور.
(تُ) (اِ.) آب دهان .
لغت نامه دهخدا
میان معرکه از کشتگان بخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
که از تف آن کوه آتش پرست
همه کامه دشمنان کرد پست.
و گر تف خورشید تابد به شخ.
که از تف تیغش نگردد تباه.
درخشید خورشید و برخاست تف.
زانم همه دود است و از اینم همه تف.
منجیک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246 ).
نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر
کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود.
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
گفتا که دود داردبا تف خویش تاب.
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی.
چو موی زنگیان شده گیای او.
ز سردی و تری پدید آمد آب.
برند از تف تیغ تیزم گمان.
نه باکش ز نم بود و بیمش ز تف.
بر لب باد دی و به دل تف مرداد.
آنجا ز تف علم بسوزد پر و بالش.
نبود جز که تف دود به آغاز سحاب.
میان معرکه از کشتگان بخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
که از تف آن کوه آتش پرست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست .
فردوسی .
بجایی که باشد زیان ملخ
و گر تف خورشید تابد به شخ .
فردوسی .
که یارد شدن پیش او رزمخواه
که از تف تیغش نگردد تباه .
فردوسی .
سپه برکشید از دورویه دو صف
درخشید خورشید و برخاست تف .
فردوسی .
زینم همه سنگ است و از آنم همه خاک
زانم همه دود است و از اینم همه تف .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246).
نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر
کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود.
فرخی .
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی .
ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
فرخی (دیوان ص 157).
گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف
گفتا که دود داردبا تف خویش تاب .
عنصری .
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی .
منوچهری .
زمین او چو دوزخ و ز تف آن
چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری .
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و تری پدید آمد آب .
اسدی (گرشاسبنامه ).
به چین آتشی کاید از آسمان
برند از تف تیغ تیزم گمان .
اسدی (گرشاسبنامه ).
به خوشه درون چون گهر در صدف
نه باکش ز نم بود و بیمش ز تف .
شمسی (یوسف و زلیخا).
سود نداردت این نفاق چو داری
بر لب باد دی و به دل تف مرداد.
ناصرخسرو.
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا ز تف علم بسوزد پر و بالش .
ناصرخسرو.
کس به دانش نرسد جز که بنادانی از آنک
نبود جز که تف دود به آغاز سحاب .
ناصرخسرو.
در این حصار از جهان کیست ؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش .
ناصرخسرو.
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم .
مسعودسعد.
روز وداع از در اندرآمد دلبر
لب ز تف عشق و دیده ز خون تر.
مسعودسعد.
ز تف آتش سوزان بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام .
مسعودسعد.
و روایت است که از کنار دریا گل برداشتند خدای تعالی تفی از دوزخ بفرستاد بر آن وزید و اندر هوا سنگ گشت . (مجمل التواریخ و القصص ).
دو عرض کاندروست تف و شعاع
به سه جوهر نثار خواهدکرد.
سنائی .
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب .
سنائی .
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.
سنائی .
آفتاب همه سادات که با طلعت او
آفتاب فلکی را نه فروغ است و نه تف .
سوزنی .
به فسق و عصیان اندر تف سعیر شدم
که دم نشد ز ندامت چو زمهریر مرا.
سوزنی .
به زمستان چو تموز از تف آه
تابخانه جگری خواهم داشت .
خاقانی .
بل شمع هفت چرخ گدازان شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفسهای بیمرش .
خاقانی .
سنت عشاق چیست برگ عدم ساختن
گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن .
خاقانی .
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است .
نظامی .
نه هر کس کاتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش .
نظامی .
از تف این بادیه جوشیده ای
بر تو نپوشند که پوشیده ای .
نظامی .
آههای آتشینم پرده های شب بسوخت
بر لب آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت .
عطار.
تف تموز دارد در سینه حاسدت
وز آه سرد هر نفسش بادمهرگان .
کمال اسماعیل .
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دارالشفی .
مولوی .
آرام بخش جان شد از آن می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام میرود.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف دیگران چشم و مغزم بسوخت .
(بوستان ).
تکلف دیگر است و شوق دیگر زان که تف ندهد
اگر ده جای بنگاری بدیوار آتش سوزان .
امیرخسرو(از انجمن آرا).
ز گلی رونق باغی که شناخت
وز تفی نور چراغی که شناخت .
جامی .
و رجوع به تاب و تافتن و تب و تبش و تفسیدن شود. || بمجاز و در بیت زیر بمعنی تندی و حرارت و شدت آمده یعنی از معنی حرارت بمجاز معنی تندی و شدت رفته است :
کشکشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت بر تشنیع و تف .
مولوی .
|| روشنی و پرتو را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). شعله و تابش و روشنایی و رونق و پرتو. (ناظم الاطباء) :
دورویه سپه برکشیدند صف
ز خنجر همی یافت خورشید تف .
فردوسی .
دو چشم کبودش فروزان ز تاب
چو دو آینه در تف آفتاب .
اسدی .
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب
از تف این آه سوزان رشته در سوزن کشند.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری ).
غبغب سیمین که کمر بست از آب
قوس قزح شد ز تف آفتاب .
نظامی .
گر تف خورشید عشق یافته ای ذره ای
زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد.
عطار.
- تف تیغ ؛ درخشندگی تیغ. صاحب بهار عجم و آنندراج آرند: بمعنی آواز برکشیدن تیغ از نیام نوشته اند و این بیت خواجه نظامی به سند آورده .... لیکن ظاهر آن است که لمعان ودرخشانی تیغ باشد زیرا که تف مبدل تپ است که مخفف تاب است و تاب بدین معنی آمده چنانکه گذشت . (بهار عجم ) (آنندراج ) :
درآمد بغریدن ابر سیاه
ز ماهی تف تیغ برشد بماه .
نظامی (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
|| عفونت . (برهان ). عفونت و پوسیدگی و گند. (ناظم الاطباء).
تف بر آن طایفه ٔ مرده دلان
در هوی و هوس افسرده دلان .
جامی .
- تف به روی تو! زهی بی شرم که تویی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال :
تف سر بالا به ریش برمیگردد :
سوی گردون تف نیابد مسلکی
تف به رویش بازگردد بیشکی .
مولوی (بنقل امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 549).
- تف نعناع ترخوانی به ریش زال زالکی . نعناع و ترخوان در اول بهار و زالزالک در مقدمه ٔ زمستان آید و از این تعبیر، نمودن کراهت از خریف و شوق به ربیع خواهند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 549).
تف .[ ت ُف ف ] (ع اِ) چرک ناخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یا اتباع اُف ّ است . ج ، تِفَفَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گویند تفاً لک ؛ یعنی دور بادی و پلید بادی . (از اقرب الموارد). || آنچه بماند از طعام در دندان . ج ، اتفاف ، تفوف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
آبدهان که از دهان بیرون بیندازند؛ خدو؛ خیو.
۲. بخار.
۳. [قدیمی] روشنی، پرتو.
آب دهان که از دهان بیرون بیندازند، خدو، خیو.
۱. گرمی؛ حرارت: ◻︎ در تف این بادیهٴ دیولاخ / خانهٴ دل تنگ و غم دل فراخ (نظامی۱: ۶۷).
۲. بخار.
۳. [قدیمی] روشنی؛ پرتو.
دانشنامه عمومی
\TEFF\ حرف افسوس ، مانند واژه ی آه و به معنی حیف شد
گویش مازنی
۱آب دهان ۲لفظی که در هنگام افسوس و توهین به کار می رود
از اصوات است برای ابراز دلهره و غمگینی از دست دادن نزدیکان ...
کپک – کفک
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
تف : حرارت ؛ گرما ؛ هُرم ؛. . . .
حرارت
سوز
شورِ نشاطش در چنگ، شعله ی آتش رنگ
از تَفِ او آتش افشان شد دَمِ انسانی
اوستایی:SPAMA
پهلوی: ( توف، توفک ) TUF، TUFEk
اوستی: TU
سانسکریت:SHTIV، SHTIVAIT، TUHIVATI
پشتو:TU، TUK، TUKAL
ارمنی:TUK، TKANEM
و. . .
بیت : شد چنان از تف دل کام سخنور تشنه که ردیف سخنش آمده یک سر تشنه
ترجمه: از شدت گرمای دل چنان دهن شاعر تشنه گشت که تمام ردیف شعرش کلمه ی تشنه شد. ♡