مترادف فغان : افغان، زاری، صیحه، ضجه، عربده، غوغا، فریاد، ناله، نفیر، نوحه
فغان
مترادف فغان : افغان، زاری، صیحه، ضجه، عربده، غوغا، فریاد، ناله، نفیر، نوحه
فارسی به انگلیسی
alas!
wail
فارسی به عربی
صیحة
فرهنگ اسم ها
اسم: فغان (دختر) (فارسی)
معنی: افغان شیون، فریاد
معنی: افغان شیون، فریاد
مترادف و متضاد
فریاد، جیغ، داد، فغان
ناله، فغان
افغان، زاری، صیحه، ضجه، عربده، غوغا، فریاد، ناله، نفیر، نوحه
فرهنگ فارسی
افغان، آه، ناله، بانگ، فریاد
فرهنگ معین
(فَ ) (اِ. ) = افغان : ۱ - آه ، ناله . ۲ - بانگ ، فریاد.
لغت نامه دهخدا
فغان. [ف َ ] ( صوت ) افغان. ( فرهنگ فارسی معین ). کلمه تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. ( ناظم الاطباء ). ای فریاد. ای وای. امان :
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
فغان ما را از این ناخوش فغانت.
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی.
همنشین نیک جویید ای مهان.
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ.
همی زار بگریست هر کآن شنید.
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه.
کاندوخته جز فغان ندیده ست.
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش.
ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است.
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
منوچهری.
چه گویم ای رسول هجرگویم فغان ما را از این ناخوش فغانت.
ناصرخسرو.
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی گهی شیشه کند، گه شیشه بازی.
نظامی.
ای فغان از یار ناجنس ای فغان همنشین نیک جویید ای مهان.
مولوی.
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ.
|| ( اِ ) ناله و فریاد و زاری. ( ناظم الاطباء ). نفیر. ( از فرهنگ اسدی ): فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
منجیک.
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ.
منجیک.
فغانش ز ایوان به کیوان رسیدهمی زار بگریست هر کآن شنید.
فردوسی.
در هیچ جایی از شهر نبود که در آنجا فریاد و فغان بلند نشد.( تاریخ بیهقی ).فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه.
خاقانی.
دادش بده و فغانش بشنوکاندوخته جز فغان ندیده ست.
خاقانی.
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش.
سعدی.
- بفغان ؛ در حال ناله و فریاد. فریادکنان : ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است.
منوچهری.
- بفغان آمدن ؛ ناله و فریاد کردن : از دهر مخالف بفغان آمده بود. ( گلستان ).گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
سعدی.
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
سعدی.
- در فغان بودن ؛ بفغان بودن. نالان بودن. فریاد کردن : فغان . [ف َ ] (صوت ) افغان . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تأسف ، یعنی آه ، دریغا، دردا. (ناظم الاطباء). ای فریاد. ای وای . امان :
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
چه گویم ای رسول هجرگویم
فغان ما را از این ناخوش فغانت .
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی .
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان .
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
|| (اِ) ناله و فریاد و زاری . (ناظم الاطباء). نفیر. (از فرهنگ اسدی ):
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ .
فغانش ز ایوان به کیوان رسید
همی زار بگریست هر کآن شنید.
در هیچ جایی از شهر نبود که در آنجا فریاد و فغان بلند نشد.(تاریخ بیهقی ).
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه .
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
نرسد ناله ٔ سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش .
- بفغان ؛ در حال ناله و فریاد. فریادکنان :
ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .
- بفغان آمدن ؛ ناله و فریاد کردن : از دهر مخالف بفغان آمده بود. (گلستان ).
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
- در فغان بودن ؛ بفغان بودن . نالان بودن . فریاد کردن :
چرا تو از بره و گاو درفغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر.
ترکیب ها:
- فغان انگیخته . فغان برآمدن . فغان برآوردن . فغان برخاستن . فغان بردن . فغان برکشیدن . فغان داران . فغان داشتن . فغان دربستن . فغان درگرفتن . فغان زدن . فغان کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| بانگ و شور و غوغا. (ناظم الاطباء) :
بشادی برآمد ز گردان فغان
که آمد سپهدار روشن روان .
رجوع به افغان و ترکیب های فغان شود.
فغان از این غراب بین و وای او
که در نوا فگندمان نوای او.
منوچهری .
چه گویم ای رسول هجرگویم
فغان ما را از این ناخوش فغانت .
ناصرخسرو.
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند، گه شیشه بازی .
نظامی .
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان .
مولوی .
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .
حافظ.
|| (اِ) ناله و فریاد و زاری . (ناظم الاطباء). نفیر. (از فرهنگ اسدی ):
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عُقد.
منجیک .
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ .
منجیک .
فغانش ز ایوان به کیوان رسید
همی زار بگریست هر کآن شنید.
فردوسی .
در هیچ جایی از شهر نبود که در آنجا فریاد و فغان بلند نشد.(تاریخ بیهقی ).
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه .
خاقانی .
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
خاقانی .
نرسد ناله ٔ سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر درد است فغانش .
سعدی .
- بفغان ؛ در حال ناله و فریاد. فریادکنان :
ما را رمه بانی است نه زو در رمه آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است .
منوچهری .
- بفغان آمدن ؛ ناله و فریاد کردن : از دهر مخالف بفغان آمده بود. (گلستان ).
گو برو بر در معشوق سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت بفغان می آید.
سعدی .
او بفغان آمده ست زین همه تعجیل من
ای عجب ، و ما بجان زین همه تأخیر او.
سعدی .
- در فغان بودن ؛ بفغان بودن . نالان بودن . فریاد کردن :
چرا تو از بره و گاو درفغان باشی
که بی سروست یکی زین و بی لگد دیگر.
مسعودسعد.
ترکیب ها:
- فغان انگیخته . فغان برآمدن . فغان برآوردن . فغان برخاستن . فغان بردن . فغان برکشیدن . فغان داران . فغان داشتن . فغان دربستن . فغان درگرفتن . فغان زدن . فغان کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| بانگ و شور و غوغا. (ناظم الاطباء) :
بشادی برآمد ز گردان فغان
که آمد سپهدار روشن روان .
فردوسی .
رجوع به افغان و ترکیب های فغان شود.
فرهنگ عمید
آه، ناله، بانگ، فریاد.
جدول کلمات
ناله
پیشنهاد کاربران
گریه کردن
های های، صدای گریه وناله، شوروغوغای ماتم زدگان.
همی نالدم، استخوان از جدایی
فغان از جدایی، فغان از جدایی
فغان از جدایی، فغان از جدایی
فغان کسی از کیوان بر گذشتن :کنایه ای ایماست از بلندی بسیار فغان
دو کودک بدیدند مرده ، به تشت ؛
ز ایوان به کیوان فغان بر گذشت
دکتر کزازی در این مورد می نویسد :《 در اختر شناسی کهن ، کیوان برترین ِ هفتگان شمرده میشده است و در شاهنامه ، نماد بلندی است . 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۵۶.
دو کودک بدیدند مرده ، به تشت ؛
ز ایوان به کیوان فغان بر گذشت
دکتر کزازی در این مورد می نویسد :《 در اختر شناسی کهن ، کیوان برترین ِ هفتگان شمرده میشده است و در شاهنامه ، نماد بلندی است . 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۵۶.
گریه وزاری
بیداد
گریه وزاری وشیون
کلمات دیگر: