کلمه جو
صفحه اصلی

قشر


مترادف قشر : بستر، بنلاد، پوست، پوسته، پوشش، جلباب، طبقه، لایه، ورقه

برابر پارسی : پوسته، پوشش، رویه، لایه

فارسی به انگلیسی

cortex, skin, bark, husk, crust, rind, shell, incrustation, hull, layer, streak

crust, hull, layer, streak


فارسی به عربی

صدفة , قشرة , هیکل

عربی به فارسی

پوست فندق و بادام و غيره , مختصرا , ملخص کلا م


مترادف و متضاد

shell (اسم)
صدف، جلد، مرمی، گلوله توپ، کالبد، قشر، پوست، عایق، خمپاره، صدف حلزون، بدنه ساختمان، عامل محافظ حفاظ، پوست فندق وغیره، پوکه فشنگ، قشر زمین، کاسه یا لاک محافظ جانور

coat (اسم)
روکش، کت، ژاکت، قشر، نیمتنه، غشاء

stratum (اسم)
چینه، پایه، طبقه، قشر، رتبه، لایه، طبقه نسج سلولی

hull (اسم)
کلبه، قشر، پوست، لاشه کشتی، تنه کشتی، پوست میوه یا بقولات

rind (اسم)
قشر، پوست، پوسته بیرونی هر چیزی

crust (اسم)
پوسته، قشر، پوست، کبره، پوست نان، پوسته سخت هر چیزی، ادم جسور و بی ادب، قسمت خشک و سخت نان

cortex (اسم)
پوسته، قشر، پوست، لایه رویی، روپوش

layer (اسم)
چینه، طبقه، قشر، ورقه، ورقه ورقه، لا، لایه

peeling (اسم)
قشر، پوست، پوست انداختن، سلف، پیلینگ

بستر، بنلاد، پوست، پوسته، پوشش، جلباب، طبقه، لایه، ورقه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - پوست ( هر چیز ) ۲ - پوشش ( هر چیز ) ۳ - پوسته جمع : قشور .
ابن تمیم بن عود مناه یکی از فرزندان وی عبدالله بن زیاد بن عمرو بن زمزمه است که او را مجذر بن ذیاد گویند وی در وقعه بدر حضور داشت .

← پوسته 2


فرهنگ معین

(قِ ) [ ع . ] (اِ. ) پوست . ج . قشور.

لغت نامه دهخدا

قشر. [ ق َ ] (ع مص ) باز کردن پوست . (منتهی الارب ). پوست کندن . (از اقرب الموارد). || بدشگونی آوردن و بدشگون شدن و زیان رسانیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قشر القوم ؛ شامهم . (اقرب الموارد).


قشر. [ ق ِ ] ( ع اِ ) پوست. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). پوست هر چیزی ، و در عرف ، پوست خشخاش. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح صوفیه ) علم ظاهر که نگاه میدارد باطن را. ( کشاف اصطلاحات الفنون از لطایف اللغات ). || پوشش هر چیزی و پرده آن ، عرضی یا خلفی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || لباس ، هرچه باشد. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، قشور. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قشر. [ ق َ ] ( ع مص ) باز کردن پوست. ( منتهی الارب ). پوست کندن. ( از اقرب الموارد ). || بدشگونی آوردن و بدشگون شدن و زیان رسانیدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). گویند: قشر القوم ؛ شامهم. ( اقرب الموارد ).

قشر. [ق َ ش ِ ] ( ع ص ) بسیارپوست : تمر قشر؛ خرمای بسیارپوست. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قشیر شود.

قشر. [ ق َ ش َ ] ( ع اِمص )از عیوبی است که در اسب پدید آید و سم اسب پوست پوست شود، و این عیبی است بزرگ. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 28 ).

قشر. [ ق ُ ] ( اِخ ) نام ماهیی است به قدر شبری. ( فهرست مخزن الادویه ). ماهیی است به اندازه یک بالشت. ( منتهی الارب ).

قشر. [ ق َ ] ( اِخ ) کوهی است. ( منتهی الارب ).

قشر. [ ق ُ ش ُ ] ( اِخ ) ابن تمیم بن عودمناة. یکی از فرزندان وی عبداﷲبن زیادبن عمروبن زمزمه است که او را مجذربن ذیاد گویند. وی در وقعه بدر حضور داشت و از صحابیان است. ( لباب الانساب ).

قشر. [ ق َ ] (اِخ ) کوهی است . (منتهی الارب ).


قشر. [ ق َ ش َ ] (ع اِمص )از عیوبی است که در اسب پدید آید و سم اسب پوست پوست شود، و این عیبی است بزرگ . (از صبح الاعشی ج 2 ص 28).


قشر. [ ق ِ ] (ع اِ) پوست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پوست هر چیزی ، و در عرف ، پوست خشخاش . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح صوفیه ) علم ظاهر که نگاه میدارد باطن را. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطایف اللغات ). || پوشش هر چیزی و پرده ٔ آن ، عرضی یا خلفی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || لباس ، هرچه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، قشور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


قشر. [ ق ُ ] (اِخ ) نام ماهیی است به قدر شبری . (فهرست مخزن الادویه ). ماهیی است به اندازه ٔ یک بالشت . (منتهی الارب ).


قشر. [ ق ُ ش ُ ] (اِخ ) ابن تمیم بن عودمناة. یکی از فرزندان وی عبداﷲبن زیادبن عمروبن زمزمه است که او را مجذربن ذیاد گویند. وی در وقعه ٔ بدر حضور داشت و از صحابیان است . (لباب الانساب ).


قشر. [ق َ ش ِ ] (ع ص ) بسیارپوست : تمر قشر؛ خرمای بسیارپوست . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قشیر شود.


فرهنگ عمید

۱. لایه، پوسته.
۲. (جامعه شناسی ) [مجاز] گروهی از افراد جامعه که دارای ویژگی شغلی یا اجتماعی یکسان هستند.
۳. پوست و پوشش چیزی.

دانشنامه عمومی

قشر (gheshr) در گویش گنابادی یعنی زایدی || گروه ، سطح اجتماعی و خانوادگی ، طبقه


دانشنامه آزاد فارسی

قِشر (cortex)
(یا: پوسـته) در زیسـت شناسـی، لایۀ بیرونـی ساختارهایی مانند مغز، کلیه و غدۀ فوق کلیوی. در گیاه شناسی، این لایه از یاخته های غیرتخصص یافته ای تشکیل شده است که درست زیر یاخته های سطحی ریشه یا ساقه قرار می گیرند.

فرهنگ فارسی ساره

پوسته، لایه


فرهنگستان زبان و ادب

[زیست شناسی] ← پوسته 2

جدول کلمات

لایه

پیشنهاد کاربران

در جامعه شناسی باید گفت " کرپوش" نحوه ی تلفظ ker poush برگرفته از کردار و پوشش. چون به گروهی که برپایه شغل و. . . پوشش رفتار و اجتماعی واقتصادی خاصی گرفته میگویند

لایه نازکی


کلمات دیگر: