مترادف قشر : بستر، بنلاد، پوست، پوسته، پوشش، جلباب، طبقه، لایه، ورقه
برابر پارسی : پوسته، پوشش، رویه، لایه
crust, hull, layer, streak
پوست فندق و بادام و غيره , مختصرا , ملخص کلا م
بستر، بنلاد، پوست، پوسته، پوشش، جلباب، طبقه، لایه، ورقه
← پوسته 2
قشر. [ ق َ ] (ع مص ) باز کردن پوست . (منتهی الارب ). پوست کندن . (از اقرب الموارد). || بدشگونی آوردن و بدشگون شدن و زیان رسانیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قشر القوم ؛ شامهم . (اقرب الموارد).
قشر. [ ق َ ] (اِخ ) کوهی است . (منتهی الارب ).
قشر. [ ق َ ش َ ] (ع اِمص )از عیوبی است که در اسب پدید آید و سم اسب پوست پوست شود، و این عیبی است بزرگ . (از صبح الاعشی ج 2 ص 28).
قشر. [ ق ِ ] (ع اِ) پوست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پوست هر چیزی ، و در عرف ، پوست خشخاش . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح صوفیه ) علم ظاهر که نگاه میدارد باطن را. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطایف اللغات ). || پوشش هر چیزی و پرده ٔ آن ، عرضی یا خلفی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || لباس ، هرچه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، قشور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قشر. [ ق ُ ] (اِخ ) نام ماهیی است به قدر شبری . (فهرست مخزن الادویه ). ماهیی است به اندازه ٔ یک بالشت . (منتهی الارب ).
قشر. [ ق ُ ش ُ ] (اِخ ) ابن تمیم بن عودمناة. یکی از فرزندان وی عبداﷲبن زیادبن عمروبن زمزمه است که او را مجذربن ذیاد گویند. وی در وقعه ٔ بدر حضور داشت و از صحابیان است . (لباب الانساب ).
قشر. [ق َ ش ِ ] (ع ص ) بسیارپوست : تمر قشر؛ خرمای بسیارپوست . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قشیر شود.
قشر (gheshr) در گویش گنابادی یعنی زایدی || گروه ، سطح اجتماعی و خانوادگی ، طبقه
پوسته، لایه