کلمه جو
صفحه اصلی

فعال


مترادف فعال : پرکار، ساعی، سخت کوش، کارآمد، کارآ، کاری، کوشا، مجد

متضاد فعال : تن آسا

برابر پارسی : پرکار، پرکنش، پویا، کاری، کُنشگر، کوشا

فارسی به انگلیسی

trotter, active, activist, aggressive, alive, astir, lively, out, restless, sharp, stirring, vivid, energetic

active, energetic


active, activist, aggressive, alive, astir, lively, out, restless, sharp, stirring, vivid


فارسی به عربی

نشیط

عربی به فارسی

موثر , قابل اجرا , انجام شدني


مترادف و متضاد

smart (صفت)
فعال، زیرک، زرنگ، چالاک، با هوش، شیک، ناتو، جلوه گر

acting (صفت)
عامل، فعال، جدی، کفالت کننده، کنشی، فاعل، قابل اعمال

active (صفت)
کاری، فعال، کنشی، معلوم، کنشگر، ساعی، دایر، حاضر به خدمت، تنزل بردار، با ربح، کنشور، پر کار

energetic (صفت)
کاری، فعال، جدی، پرتکاپو، دارای انرژی، کارمایهای

strenuous (صفت)
فعال، با حرارت، مشتاق، شدید، بلیغ

cracking (صفت)
فعال

peppy (صفت)
فعال، چالاک، سرحال، پر نیرو

snappy (صفت)
تند، فعال، با روح، سرزنده، شیک، گاز گیر، جرقه دار

spirited (صفت)
فعال، سرزنده

go-ahead (صفت)
فعال، متهور

hot-shot (صفت)
فعال، خود نما

pushful (صفت)
فعال

spiriting (صفت)
فعال

پرکار، ساعی، سخت‌کوش، کارآمد، کارآ، کاری، کوشا، مجد ≠ تن‌آسا


فرهنگ فارسی

کارها، کردارها، بسیارکارکننده، کاری، پرکار
( اسم ) جمع فعل کارها کردارها .

فرهنگ معین

(فَ عّ ) [ ع . ] (ص . ) پُرکار، کوشا.
(فِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ فعل ، کارها، رفتارها.

(فَ عّ) [ ع . ] (ص .) پُرکار، کوشا.


(فِ) [ ع . ] (اِ.) جِ فعل ؛ کارها، رفتارها.


لغت نامه دهخدا

فعال. [ ف ِ ] ( ع اِ ) ج ِ فعل. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || فعلی که از دو فاعل باشد مانند. مَرَّ. || دسته تبر. ( از اقرب الموارد ). رجوع به فَعال شود.

فعال. [ ف َ ] ( ع اِ ) دسته تبر و تیشه و جز آن. ج ، فُعُل. || کرم و جوانمردی. || کردار نیکو یا در خیر یا در شر هر دو استعمال کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بفتح اول برای فاعل مفرد است و اگر فاعل بیش از یک باشد بکسر اول آید: هم حسان الفعال. ( از اقرب الموارد ) :
فعالش مایه خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیا.
منوچهری.
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبه این گو فسانه را.
شاکر بخاری.
آن را که ندانی نسب و نسبت و حالش
وی را نبود هیچ گواهی به فعالش.
ناصرخسرو.
کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچش فعال پسندیده نیست.
سعدی ( بوستان ).
- بدفعال ؛ بدفعل. بدکار. گناهکار :
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیاربرهانها.
ناصرخسرو.
- خورشیدفعال ؛ درخشان. آنکه نورو بهره اش بهمه میرسد، مانند خورشید :
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال.
فرخی.
- دشمن فعال ؛ آنکه کارش بدشمنان ماند. دشمن کردار. ماننددشمن :
ندانم چون تو در عالم دگر دوست
اگرچه دوستی دشمن فعالی.
سعدی.
|| ( مص ) نیکویی یا بدی کردن. ( منتهی الارب ).

فعال. [ ف َ ل ِ ] ( ع اِ فعل )امرست یعنی بکن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فعال. [ ف َع ْ عا ] ( ع ص ) بسیار کننده. کاری. پرکار. ( فرهنگ فارسی معین ) :
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل.
منوچهری.
- عقل فعال ؛ عقل دهم. عقل فیاض. روح القدس.( از فرهنگ فارسی معین ) :
غواص چه چیز عقل فعال
شاینده بعقل یک پیمبر.
ناصرخسرو.
- فعال مایشاء ؛ فعال مایرید. رجوع به این دو کلمه شود.

فعال . [ ف َ ] (ع اِ) دسته ٔ تبر و تیشه و جز آن . ج ، فُعُل . || کرم و جوانمردی . || کردار نیکو یا در خیر یا در شر هر دو استعمال کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بفتح اول برای فاعل مفرد است و اگر فاعل بیش از یک باشد بکسر اول آید: هم حسان الفعال . (از اقرب الموارد) :
فعالش مایه ٔ خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیا.

منوچهری .


نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبه این گو فسانه را.

شاکر بخاری .


آن را که ندانی نسب و نسبت و حالش
وی را نبود هیچ گواهی به فعالش .

ناصرخسرو.


کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچش فعال پسندیده نیست .

سعدی (بوستان ).


- بدفعال ؛ بدفعل . بدکار. گناهکار :
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیاربرهانها.

ناصرخسرو.


- خورشیدفعال ؛ درخشان . آنکه نورو بهره اش بهمه میرسد، مانند خورشید :
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال .

فرخی .


- دشمن فعال ؛ آنکه کارش بدشمنان ماند. دشمن کردار. ماننددشمن :
ندانم چون تو در عالم دگر دوست
اگرچه دوستی دشمن فعالی .

سعدی .


|| (مص ) نیکویی یا بدی کردن . (منتهی الارب ).

فعال . [ ف َ ل ِ ] (ع اِ فعل )امرست یعنی بکن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فعال . [ ف َع ْ عا ] (ع ص ) بسیار کننده . کاری . پرکار. (فرهنگ فارسی معین ) :
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل .

منوچهری .


- عقل فعال ؛ عقل دهم . عقل فیاض . روح القدس .(از فرهنگ فارسی معین ) :
غواص چه چیز عقل فعال
شاینده بعقل یک پیمبر.

ناصرخسرو.


- فعال مایشاء ؛ فعال مایرید. رجوع به این دو کلمه شود.

فعال . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فعل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || فعلی که از دو فاعل باشد مانند. مَرَّ. || دسته ٔ تبر. (از اقرب الموارد). رجوع به فَعال شود.


فرهنگ عمید

کوشا، پُرکار.
کارها.

کوشا؛ پُرکار.


کارها.


فرهنگ فارسی ساره

کنشگر، پویا، پرکار، پرکنش


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فَعَّالٌ: بسیار انجام دهنده
معنی فَاعِلٌ: انجام دهنده
معنی ﭐللَّهُ: خدا- واجب الوجودی که همه ی خوبیها را دارد و هیچ بدی در او نیست لذا عقول بشر در شناسائی او حیران و سرگردان است وفقط اوست که شایسته پرستش است (لفظ جلاله ی الله اصلش" ﭐلْ إله "بوده ، که همزه دومی در اثر کثرت استعمال حذف شده ، و بصورت الله در آمده است ...
معنی ﭐللَّه: واجب الوجودی که همه ی خوبیها را دارد و هیچ بدی در او نیست لذا عقول بشر در شناسائی او حیران و سرگردان است وفقط اوست که شایسته ی پرستش است (لفظ جلاله ی الله اصلش" ﭐلْ إله "بوده ، که همزه دومی در اثر کثرت استعمال حذف شده ، و بصورت الله در آمده است ، و ...
معنی ﭐللَّهُمَّ: بار خدایا - ای خدا - یا الله (الله واجب الوجودی است که همه ی خوبیها را دارد و هیچ بدی در او نیست لذا عقول بشر در شناسائی او حیران و سرگردان است وفقط اوست که شایسته پرستش است لفظ جلاله ی الله اصلش" ﭐلْ إله "بوده ، که همزه دومی در اثر کثرت استعمال حذ...
ریشه کلمه:
فعل (۱۰۸ بار)

(به فتح اول) کارکردن وبه کسر اول کار. در قاموس گفته: «اَلْفِعْلُ بِالْکَسْرِ حَرَکَةُالْاِنْسانِ...وَ بِالْفَتْحِ مَصْدَرٌ...» همچنین است قول فیومی در مصباح. ولی قرآن این مطلب را تصدیق نمی‏کندو فعل به کسر اول را مصدر بکار برده مثل . عطف «اِقام و ایتاء» بر آن، که هر دو مصدراند بهترین دلیل مصدربودن «فعل» است نه اسم مصدر. فعلة: به فتح اول به معنی دفعه است «کانَتْ مِنْکَ فَعْلَةٌ حَسَنَةُ» از تو یک کار خوبی بود. . این سخن فرعون است به موسی «علیه السلام» مراد از فعلة کشته شدن قبطی است به دست موسی یعنی: و کردی آن کارت را که کردی حال آن که بر نعمت ما کافر بودی. فعّال: مبالغه و از اسماء حسنی است و دوبار در قرآن آمده‏است . ایضاً .

جدول کلمات

اکتیو

پیشنهاد کاربران

پویا ، اکتیو ، کوشا، کاری

فعال برای غیرجاندار = ژیرا
فعال برای جانداران = کنشگر

مترادف فعال:کنشگر متضاد فعال:منفعل مترادف منفعل:کنش پذیر

دارای واکنش

《 پارسی را پاس بِداریم》
فَعّال
نامِ کُنَنده یِ گَزافایی ( اِسمِ فاعِلِ مُبالِغه ای ) وَ به مینه یِ : کَسی که کاری یا پیشه ای را بِسیار می کُنَد یا بیش اَنجام می دَهَد .
دَر زَبانِ اَرَبی بَر پایه یِ این ریختار واژه هایِ بِسیاری بَرساخته شُده که دَر زَبان پارسی دَرآمَده وَ کاربُرد یافته اَند ، پِیرِستِ ( فِهرِستِ ) بازنِوِشت وَ بَرابَرنَهادهای پارسیِ آن ها :
بَقّال = خوار وُ بار فُروش
بَزّاز = پارچه فُروش ، بافچه فُروش، تِکه فُروش
رَزّاز = بِرِنج فُروش ، رَز فُروش
قَصّاب = گوشت فُروش
خَرّاز = خِرت فُروش ، خِرت وُ پِرت فُروش ( سِمساری )
حَمّام = گَرمابه دار
بَنّا = مِهمار، مِهراز، مِهراس ، خِشتکار، خِشتگَر، کَندار، بُنگَر، شَانگَر
دَلّاک = کیسه کِش ، شُست یار ، شُستگَر ، شویِشگَر
بَشّاش = بَسخَنده گَر ، خَندان
رَمّال = فالگیر با سَنگریزه یا ریگ ( رَمل= ریگ ) ، ریگ بین
رَقّاص = وَشتار ، وَشتی، دَست اَفشان ، پای کوب ، رَغسَنده ، رَخسَنده ، تَن ناز ، تَن گَرد ، تَن چَرخ
نَقّاش = نِگارگَر ، نِگاشتار
رَسّام = کِشگَر ، کِشیدار ، ریسگَر
غَوّاص = غوته گَر ، غوتاب گَر ، شِناگَر ، آب باز ، آب بیز ، آبیز، آبتَن ، گودآب رُو
حَمّال = باربَر ، بارکِش ، بَرَنده ، بَرا ( مانَنِد : بینا، گویا. . . ) ، کول بَر ، کول کِش
دُنباله دارَد. . .



تاثیر گذار

پرجوشش، پرجنب و جوش

این دو را نیز می توان به برابرهای یاد شده در بالا افزود. نمونه ها:
ـ آدمِ پرجنب و جوشی است.
ـ کوه آتشفشانی �سمرو� با بلندای ۳۷۰۰ متری خود، بلندترین کوه در جاوه، یکی از کم و بیش ۱۳۰ آتشفشان پرجوشش ( فعال ) اندونزی بشمار می رود.

اندکی که در نمونه ی دوم باریک شوید، در می یابید که کاربرد آمیخته واژه ی پرجوشش برای کوه آتشفشانی، سازگارتر از دیگر برابرهای یاد شده است. شاید بتوان واژه ای بهتر از آن نیز از ریشه های کهن تر زبان های ایرانی در این باره یافت.


کلمات دیگر: