کلمه جو
صفحه اصلی

قصب


مترادف قصب : نای، نی، نیشکر، پرند، حریر

فارسی به انگلیسی

reed, cane, windpipe, kind of fine linen

فارسی به عربی

قصبة

عربی به فارسی

ني , نيشکر , چوب دستي , عصا , باعصازدن , باچوب زدن


مترادف و متضاد

reed (اسم)
نی، قصب، الت موسیقی بادی، نی شنی

۱. نای، نی
۲. نیشکر
۳. پرند، حریر


نای، نی


نیشکر


پرند، حریر


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - نی نای . یا قصب سبق ربودن . سبقت گرفتن پیشدستی کردن : در تربیت افاضل و تقویت اماثل از امرای زمان و کبار روزگار قصب سبق میر بود . ۲ - نیشکر ۳ - ماشوره ۴ - هر چیز میان کاواک چون استخوان و رگ ۵ - آبراهه آب و اشک ۶ - آنچه از نقره وبرنج و جز آن باشد . ۷ - قسمی پارچه ظریف که از کتان تنک نرم یا حریر می بافتند : فردا بفرمای تا او را بیرون آرند و اسب و ساخت زر و جبه ملکی و دستار قصب دهند . ۸ - مرواریدتر و آبدار ۹ - زبرجدتر و آبدار ۱٠ - در شیراز خرمای خشک را گویند . یا قصب دراکو . خون سیاوشان . یا قصب سه دامنی . ۱ - جامه چاکدار ۲ - دنیا باعتبار طول و عرض و عمق یا قصب فارسی . زنبق زرد . یا قصب مصری . پارچه ای که امروزه در مصر می بافتند . توضیح امروزه در مصر قصب به معنی پارچه زرربفت استعمال شود و پرده کعبه را که زربفت است قصب نامند .
جدا نمودن بریدن

فرهنگ معین

(قَ صَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نی ، هر گیاهی که ساقه آن مانند نی میان تهی باشد. ۲ - یک نوع پارچة ظریف که از کتان می بافته اند. ۳ - آبراهة آب و اشک . ۴ - مروارید تر و آب دار.

لغت نامه دهخدا

قصب. [ ق َ ص َ ] ( ع اِ ) کِلک. قلم. || نی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). لیث گوید هر نبات که میان او تهی و راست قامت و او را پیوندها باشد عرب او را قصب گوید و به پارسی نی باشد. دوس گوید بعضی از وی آن است که میان تهی نباشد و از او نیزه سازند و آنچه میان تهی بود مزامیر سازند و قلم از انواع اوست و بعضی از او سطبر بود منبت او بر لب جویهاباشد و بعضی آن است که به شکل دیوار بر اطراف باغات بنشانند، پس در کتاب خود سه نوع ذکر کرده است ، قصبی که از او تیر سازند و قصب الذریر هم ذکر کرده است و نوع سوم قصب فارسی است. جالینوس گوید: نی طیب که از بلاد هند به اطراف برند در میان او به شکل غبار و سرمه چیزی باشد که در اقسام او نباشد نام او قالاوس اروناطیقوس است ، و حمزه نی بوریا ذکر کرده است ، گوید او نوعی باشد که میان او تهی بود و آن به شکل غبار یا چوبی که به واسطه مرور ایام پوسیده بود بوی او خوش و لون او به سرخی مایل بود. و رازی گوید منبت او بلاد هندبود و آنچه لون او یاقوتی باشد و بندهای به یکدیگر نزدیک بود و چون جرم او شکسته شود توتو از یکدیگر جدا نشود و جرم او رنگین بود و لون او به سفیدی مایل بود و آنچه در میان او بود به نسج عنکبوت ماند و در طعم او اندک سری باشد و چون بخایند آب دهن نشف کند نیکو باشد و در او قوه قبض بود و لون آن میان زرد و سفید بود، پوست نی چون بسوزند چرک از جراحات پاک کند،و نی گرم بود در سوم و خشک باشد، برگ تر وی چون بکوبند و بر اورام کرم ضماد کنند نافع بود و اگر بیخ نی با بصل الذریر بر موضع خاررفته نهند بیرون آورد. و گویند قصب الذریره گرم است در سوم و خشک است. حیض و بول براند، آماس جگر و معده و رحم را بنشاند و مواد رالطیف کند چون طلا کنند. ( ترجمه صیدنة ) :
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب.
ناصرخسرو.
فتنه آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.
نظامی.
|| ماشوره و هر چیز که مانند وی باشد میان کاواک چون استخوان و استخوان انگشت و نای. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || استخوانهای دو دست و پا و در هر انگشتی قصب است. || رگهای بال واستخوانهای آن. ( اقرب الموارد ). || رگهای گلو. || رگهای شُش و برآمدنگاه دَم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || لوله . || کُزَل. کالی. شالی. || آب راهه های اشک و آب در چشم. ( منتهی الارب ). مجاری الماء من العیون. ( اقرب الموارد ). آب راهه از چشمه و چشمها. || مروارید تر آبدار و تازه. ( منتهی الارب ). دُرّ رطب. ( اقرب الموارد ). || زبرجد آبدار و تر مرصع به یاقوت. و به همین معنی است در این حدیث : بشر خدیجه ببیت فی الجنة من قصب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || گوهر دراز. ( منتهی الارب ). ما کان مستطیلاً من الجوهر. ( اقرب الموارد ). || کتان تنک و نرم. واحد آن قصبی است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || جامه ای است معروف. ( مهذب الاسماء ). جامه ابریشمین. جامه ای که از کتان و ابریشم بافند. ( غیاث اللغات ). و این معرب کسب است و آن جامه ای است که در هند مشهور است و نوعی است از بافتهای ابریشمی. ( غیاث اللغات ) :

قصب . [ ق َ ص َ ] (ع اِ) کِلک . قلم . || نی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لیث گوید هر نبات که میان او تهی و راست قامت و او را پیوندها باشد عرب او را قصب گوید و به پارسی نی باشد. دوس گوید بعضی از وی آن است که میان تهی نباشد و از او نیزه سازند و آنچه میان تهی بود مزامیر سازند و قلم از انواع اوست و بعضی از او سطبر بود منبت او بر لب جویهاباشد و بعضی آن است که به شکل دیوار بر اطراف باغات بنشانند، پس در کتاب خود سه نوع ذکر کرده است ، قصبی که از او تیر سازند و قصب الذریر هم ذکر کرده است و نوع سوم قصب فارسی است . جالینوس گوید: نی طیب که از بلاد هند به اطراف برند در میان او به شکل غبار و سرمه چیزی باشد که در اقسام او نباشد نام او قالاوس اروناطیقوس است ، و حمزه نی بوریا ذکر کرده است ، گوید او نوعی باشد که میان او تهی بود و آن به شکل غبار یا چوبی که به واسطه ٔ مرور ایام پوسیده بود بوی او خوش و لون او به سرخی مایل بود. و رازی گوید منبت او بلاد هندبود و آنچه لون او یاقوتی باشد و بندهای به یکدیگر نزدیک بود و چون جرم او شکسته شود توتو از یکدیگر جدا نشود و جرم او رنگین بود و لون او به سفیدی مایل بود و آنچه در میان او بود به نسج عنکبوت ماند و در طعم او اندک سری باشد و چون بخایند آب دهن نشف کند نیکو باشد و در او قوه ٔ قبض بود و لون آن میان زرد و سفید بود، پوست نی چون بسوزند چرک از جراحات پاک کند،و نی گرم بود در سوم و خشک باشد، برگ تر وی چون بکوبند و بر اورام کرم ضماد کنند نافع بود و اگر بیخ نی با بصل الذریر بر موضع خاررفته نهند بیرون آورد. و گویند قصب الذریره گرم است در سوم و خشک است . حیض و بول براند، آماس جگر و معده و رحم را بنشاند و مواد رالطیف کند چون طلا کنند. (ترجمه ٔ صیدنة) :
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب .

ناصرخسرو.


فتنه ٔ آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته .

نظامی .


|| ماشوره و هر چیز که مانند وی باشد میان کاواک چون استخوان و استخوان انگشت و نای . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || استخوانهای دو دست و پا و در هر انگشتی قصب است . || رگهای بال واستخوانهای آن . (اقرب الموارد). || رگهای گلو. || رگهای شُش و برآمدنگاه دَم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || لوله . || کُزَل . کالی . شالی . || آب راهه های اشک و آب در چشم . (منتهی الارب ). مجاری الماء من العیون . (اقرب الموارد). آب راهه از چشمه و چشمها. || مروارید تر آبدار و تازه . (منتهی الارب ). دُرّ رطب . (اقرب الموارد). || زبرجد آبدار و تر مرصع به یاقوت . و به همین معنی است در این حدیث : بشر خدیجه ببیت فی الجنة من قصب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گوهر دراز. (منتهی الارب ). ما کان مستطیلاً من الجوهر. (اقرب الموارد). || کتان تنک و نرم . واحد آن قصبی است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || جامه ای است معروف . (مهذب الاسماء). جامه ٔ ابریشمین . جامه ای که از کتان و ابریشم بافند. (غیاث اللغات ). و این معرب کسب است و آن جامه ای است که در هند مشهور است و نوعی است از بافتهای ابریشمی . (غیاث اللغات ) :
تا زورقی زرین کم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد.

خاقانی .


آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از عنب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام .

خاقانی .


اندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
وَاندر برش درشت چو سوهان شود قصب .

ناصرخسرو.


زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرند آن قصب پوشان چون ماه .

نظامی .


گل در قصبی و لاله در خز
شیرینی ازین چو شیره ٔ رز.

نظامی .


گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است .

نظامی .


|| (واحد طول ) قصب شاه شش وشمار باشد به شاهی و پانزده قصب در پانزده جفتی باشد. دویست وبیست وپنج قصب بکر [ ظ : یک کری ] باشد و قصب شاپوری شش وشمار باشد نشابوری و ده قصب در ده قصب جریبی بود. (یواقیت العلوم ) : و امروز در قصب شاهی که بدان جفت می پیمایند نقصان مییابیم و کس نمیدانست که از کجا افتاده است تا در کتابی قدیم یافتیم که چون عبداﷲبن طاهر بدین ناحیت [ قزوین ] رسید جماعتی از بنایان و حفاران شکایت کردند از طول وشمار شاه که اجرت کارهای ایشان بر آن میدادند و در آن حیفی ظاهر می بود، عبداﷲ طاهر بفرمود تا میان وشمار شاپوری و وشمار شاه تفاوت بدانستند آنگه آن تفاوت بگرفتند و از او شماره ٔ شاه بکاهانیدند و امروز هم بدان اندازه مانده است . رجوع به قَصَبة شود.

قصب . [ ق ُ ] (ع اِ) پشت . (منتهی الارب ). ظَهْر. (اقرب الموارد). || روده . ج ، اقصاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


قصب . [ ق َ ] (ع مص ) جدا نمودن . بریدن . (منتهی الارب ). قطع کردن . گویند: قصبه قصباً؛ قطعه . قصب القصاب الشاة؛فصل قصبها و قطعها عضواًعضواً. (اقرب الموارد). || از آب بازداشته ایستادن و سر برداشتن از آن پیش از سیری . (منتهی الارب ). امتناع از شرب آب و سربرداشتن از آن پیش از سیراب شدن . (اقرب الموارد). || پیش از سیری از آب بازداشتن کسی را. (منتهی الارب ). منع از شرب ماء قبل از سیراب شدن کسی . (اقرب الموارد). || عیب کردن و دشنام دادن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).


فرهنگ عمید

۱. نوعی پارچۀ ظریف که از کتان می بافته اند.
۲. نی، نای.
۳. هر گیاهی که ساقۀ آن مانند نی میان تهی باشد.
۴. استخوان ساق دست یا پا.
۵. مروارید آبدار.

پیشنهاد کاربران

تکه کردن چیزی؛ مثل قصاب

قصب . معادل بیست و پنج متر زمین زمینی به ابعاد پنج متر در پنج متر و یا هر مربعی از زمین که مساحت آن بیست وپنج متر گردد در استان کرمان اغلب هنوز هم برای زمینهای کشاورزی استفاده ودر رفسنجان برای زمینهای مسکونی نیز استفاده میشود

قصب و قصاب هم خانواده اند.
قصب القصاب الشاة:قصاب نای گوسفند را برید ( قصاب سر گوسفند را برید )
شات به معنای گوسفند است.
وَ لَحْمِی وَ دَمِی وَ شَعْرِی وَ بَشَرِی وَ عَصَبِی وَ قَصَبِی وَ عِظَامِی ( از دعای روز عرفه امام حسین علیه السلام )
و گوشتم، و خونم، و مویم، و پوستم، و عصبم، ونایم، و استخوانم




کلمات دیگر: