مترادف قصب : نای، نی، نیشکر، پرند، حریر
قصب
مترادف قصب : نای، نی، نیشکر، پرند، حریر
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
عربی به فارسی
ني , نيشکر , چوب دستي , عصا , باعصازدن , باچوب زدن
مترادف و متضاد
۱. نای، نی
۲. نیشکر
۳. پرند، حریر
نای، نی
نیشکر
پرند، حریر
فرهنگ فارسی
جدا نمودن بریدن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب.
خرمن مه را چو قصب سوخته.
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب .
ناصرخسرو.
فتنه ٔ آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته .
نظامی .
|| ماشوره و هر چیز که مانند وی باشد میان کاواک چون استخوان و استخوان انگشت و نای . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || استخوانهای دو دست و پا و در هر انگشتی قصب است . || رگهای بال واستخوانهای آن . (اقرب الموارد). || رگهای گلو. || رگهای شُش و برآمدنگاه دَم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || لوله . || کُزَل . کالی . شالی . || آب راهه های اشک و آب در چشم . (منتهی الارب ). مجاری الماء من العیون . (اقرب الموارد). آب راهه از چشمه و چشمها. || مروارید تر آبدار و تازه . (منتهی الارب ). دُرّ رطب . (اقرب الموارد). || زبرجد آبدار و تر مرصع به یاقوت . و به همین معنی است در این حدیث : بشر خدیجه ببیت فی الجنة من قصب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گوهر دراز. (منتهی الارب ). ما کان مستطیلاً من الجوهر. (اقرب الموارد). || کتان تنک و نرم . واحد آن قصبی است . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || جامه ای است معروف . (مهذب الاسماء). جامه ٔ ابریشمین . جامه ای که از کتان و ابریشم بافند. (غیاث اللغات ). و این معرب کسب است و آن جامه ای است که در هند مشهور است و نوعی است از بافتهای ابریشمی . (غیاث اللغات ) :
تا زورقی زرین کم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد.
خاقانی .
آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از عنب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام .
خاقانی .
اندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل
وَاندر برش درشت چو سوهان شود قصب .
ناصرخسرو.
زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرند آن قصب پوشان چون ماه .
نظامی .
گل در قصبی و لاله در خز
شیرینی ازین چو شیره ٔ رز.
نظامی .
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است .
نظامی .
|| (واحد طول ) قصب شاه شش وشمار باشد به شاهی و پانزده قصب در پانزده جفتی باشد. دویست وبیست وپنج قصب بکر [ ظ : یک کری ] باشد و قصب شاپوری شش وشمار باشد نشابوری و ده قصب در ده قصب جریبی بود. (یواقیت العلوم ) : و امروز در قصب شاهی که بدان جفت می پیمایند نقصان مییابیم و کس نمیدانست که از کجا افتاده است تا در کتابی قدیم یافتیم که چون عبداﷲبن طاهر بدین ناحیت [ قزوین ] رسید جماعتی از بنایان و حفاران شکایت کردند از طول وشمار شاه که اجرت کارهای ایشان بر آن میدادند و در آن حیفی ظاهر می بود، عبداﷲ طاهر بفرمود تا میان وشمار شاپوری و وشمار شاه تفاوت بدانستند آنگه آن تفاوت بگرفتند و از او شماره ٔ شاه بکاهانیدند و امروز هم بدان اندازه مانده است . رجوع به قَصَبة شود.
قصب . [ ق ُ ] (ع اِ) پشت . (منتهی الارب ). ظَهْر. (اقرب الموارد). || روده . ج ، اقصاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قصب . [ ق َ ] (ع مص ) جدا نمودن . بریدن . (منتهی الارب ). قطع کردن . گویند: قصبه قصباً؛ قطعه . قصب القصاب الشاة؛فصل قصبها و قطعها عضواًعضواً. (اقرب الموارد). || از آب بازداشته ایستادن و سر برداشتن از آن پیش از سیری . (منتهی الارب ). امتناع از شرب آب و سربرداشتن از آن پیش از سیراب شدن . (اقرب الموارد). || پیش از سیری از آب بازداشتن کسی را. (منتهی الارب ). منع از شرب ماء قبل از سیراب شدن کسی . (اقرب الموارد). || عیب کردن و دشنام دادن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
فرهنگ عمید
۲. نی، نای.
۳. هر گیاهی که ساقۀ آن مانند نی میان تهی باشد.
۴. استخوان ساق دست یا پا.
۵. مروارید آبدار.
پیشنهاد کاربران
قصب القصاب الشاة:قصاب نای گوسفند را برید ( قصاب سر گوسفند را برید )
شات به معنای گوسفند است.
وَ لَحْمِی وَ دَمِی وَ شَعْرِی وَ بَشَرِی وَ عَصَبِی وَ قَصَبِی وَ عِظَامِی ( از دعای روز عرفه امام حسین علیه السلام )
و گوشتم، و خونم، و مویم، و پوستم، و عصبم، ونایم، و استخوانم