( صفت ) ۱ - هوشیار آگاه . ۲ - عاقل .
بیدارمغز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ). عاقل. هوشیار. خبردار و با بصیرت. ( ناظم الاطباء ). خبیر. بیداردل.بیدارخاطر و بیدارهوش. ( آنندراج ). بیدارهوش. ( مجموعه مترادفات ). کنایه از مردم عاقل و هوشیار. ( انجمن آرا ). زیرک و هوشیار. ( شرفنامه منیری ) :
کنون ای سخنگوی بیدارمغز
یکی داستانی بیارای نغز.
زبان چرب و شایسته کارنغز.
بمهر فلک نرم گردن چو موم.
شنیدم درین شیوه گفتار نغز.
دد و دام را کرد بیدارمغز.
کنون ای سخنگوی بیدارمغز
یکی داستانی بیارای نغز.
فردوسی.
که بیداردل بود و بیدارمغززبان چرب و شایسته کارنغز.
فردوسی.
نشستند بیدارمغزان روم بمهر فلک نرم گردن چو موم.
نظامی.
برآنگونه کز چند بیدارمغزشنیدم درین شیوه گفتار نغز.
نظامی.
چو بیهوش بود او بیک راه نغزدد و دام را کرد بیدارمغز.
نظامی.
فرهنگ عمید
عاقل، هوشیار، آگاه.
کلمات دیگر: