کلمه جو
صفحه اصلی

مشوم

لغت نامه دهخدا

مشوم. [ م َ ] ( ع ص ) ( از «ش ٔم » ) بداختر. ( مهذب الاسماء ): رجل مشوم و رجل مشؤوم ؛ مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج ، مشائیم. ( منتهی الارب ). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. ( آنندراج ). مشؤوم. الجار الشُّؤْم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج ، مشائم. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مشؤوم شود.

مشوم. [ م َ ] ( ع ص ) ( از «ش ی م » ) مشیوم. باخال. ( از منتهی الارب ). باخال و خال دار. ( ناظم الاطباء ). شیم. مشیوم. خالدار. ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ).

مشوم . [ م َ ] (ع ص ) (از «ش ٔم ») بداختر. (مهذب الاسماء): رجل مشوم و رجل مشؤوم ؛ مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده . ج ، مشائیم . (منتهی الارب ). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است . (آنندراج ). مشؤوم . الجار الشُّؤْم . بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج ، مشائم . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مرد بدفال و بدفالی رسیده . شوم . بدفال و نحس و بدسرشت . (ناظم الاطباء). رجوع به مشؤوم شود.


مشوم . [ م َ ] (ع ص ) (از «ش ی م ») مشیوم . باخال . (از منتهی الارب ). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم . مشیوم . خالدار. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

بدیمن، بدشگون.


کلمات دیگر: