اعرابی
فارسی به انگلیسی
nomadic Arab, bedouin
فرهنگ فارسی
( اسم ) عرب بیابانی تازی بادیه نشین بادیه نشین . جمع : اعراب .
از روات است
از روات است
فرهنگ معین
( اَ ) [ ع . ] ( اِ. )عرب بیابانی ، صحرانشین . ج . اعراب .
لغت نامه دهخدا
اعرابی. [ اَ بی ی ] ( ع ص نسبی ، اِ ) بادیه نشین. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). منسوب به اعراب. ( ناظم الاطباء ). عرب بیابانی. تازی بادیه نشین. ( ازفرهنگ فارسی معین ). بمعنی یکی از اعراب و این منسوب است به اعراب که بمعنی عربان صحرانشین است. ( غیاث اللغات ). یکی از اعراب و این منسوب است به اعراب که بمعنی صحرانشین است. ( آنندراج ). گویند یکی ِ اعراب که بمعنی صحرانشین است. و در صحاح آمده که «اعرابی منسوب به اعراب است و این کلمه مفرد از خود ندارد و اعراب جمع عرب نیست که مانند نبط و انباط باشد بلکه عرب اسم جنس است ». و جمع اعراب در لغت فصیح اَعاریب آمده است چنانکه در «اعاریب ذوو فخر بافک ». ( از اقرب الموارد ). منسوب به اعراب. یکی ِ آن و اعراب جمع عرب نیست ، زیرا اسم جنس است. ( از منتهی الارب ). بیابانی. ( دستوراللغة ) ( مؤید الفضلاء ). عرب جاهل. ( تعریفات جرجانی ). یک نفر مرد تازی. ( ناظم الاطباء ). یک تن از مردم بادیه. یک تن از اعراب بیابان باش. یک تن از اعراب یعنی تازی صحرانشین. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب.
حج از پی ربودن کالا برآورم.
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
کاین ره که تو میروی بترکستان است.
- ای اعرابی ؛ ای مرد تازی. ( ناظم الاطباء ).
- مرد اعرابی ؛ مرد تازی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اعراب شود.
اعرابی. [ اَ ] ( اِخ ) شیخ ابوسعید احمدبن محمد بصری معروف به اعرابی. وفاتش در محرم سال 341 هَ. ق. بزمان مطیع خلیفه. و از سخنان اوست : زیان کارترین چیزی نمودن علم است به مردمان. ( از تاریخ گزیده ص 781 ).
اعرابی. [ اَ ] ( اِخ ) ازروات است. احمدبن سلیمان معیدی مکنی به ابوالحسین از او روایت دارد. رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 141 شود.
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب.
خاقانی.
اعرابی ام که بر پی احرامیان روم حج از پی ربودن کالا برآورم.
خاقانی.
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوارکز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
خاقانی.
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی کاین ره که تو میروی بترکستان است.
سعدی.
اعرابیی در حلقه جوهریان بصره حکایت همی کرد. ( گلستان ).- ای اعرابی ؛ ای مرد تازی. ( ناظم الاطباء ).
- مرد اعرابی ؛ مرد تازی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اعراب شود.
اعرابی. [ اَ ] ( اِخ ) شیخ ابوسعید احمدبن محمد بصری معروف به اعرابی. وفاتش در محرم سال 341 هَ. ق. بزمان مطیع خلیفه. و از سخنان اوست : زیان کارترین چیزی نمودن علم است به مردمان. ( از تاریخ گزیده ص 781 ).
اعرابی. [ اَ ] ( اِخ ) ازروات است. احمدبن سلیمان معیدی مکنی به ابوالحسین از او روایت دارد. رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 141 شود.
اعرابی . [ اَ ] (اِخ ) ازروات است . احمدبن سلیمان معیدی مکنی به ابوالحسین از او روایت دارد. رجوع به معجم الادباء ج 1 ص 141 شود.
اعرابی . [ اَ ] (اِخ ) شیخ ابوسعید احمدبن محمد بصری معروف به اعرابی . وفاتش در محرم سال 341 هَ . ق . بزمان مطیع خلیفه . و از سخنان اوست : زیان کارترین چیزی نمودن علم است به مردمان . (از تاریخ گزیده ص 781).
اعرابی . [ اَ بی ی ] (ع ص نسبی ، اِ) بادیه نشین . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). منسوب به اعراب . (ناظم الاطباء). عرب بیابانی . تازی بادیه نشین . (ازفرهنگ فارسی معین ). بمعنی یکی از اعراب و این منسوب است به اعراب که بمعنی عربان صحرانشین است . (غیاث اللغات ). یکی از اعراب و این منسوب است به اعراب که بمعنی صحرانشین است . (آنندراج ). گویند یکی ِ اعراب که بمعنی صحرانشین است . و در صحاح آمده که «اعرابی منسوب به اعراب است و این کلمه مفرد از خود ندارد و اعراب جمع عرب نیست که مانند نبط و انباط باشد بلکه عرب اسم جنس است ». و جمع اعراب در لغت فصیح اَعاریب آمده است چنانکه در «اعاریب ذوو فخر بافک ». (از اقرب الموارد). منسوب به اعراب . یکی ِ آن و اعراب جمع عرب نیست ، زیرا اسم جنس است . (از منتهی الارب ). بیابانی . (دستوراللغة) (مؤید الفضلاء). عرب جاهل . (تعریفات جرجانی ). یک نفر مرد تازی . (ناظم الاطباء). یک تن از مردم بادیه . یک تن از اعراب بیابان باش . یک تن از اعراب یعنی تازی صحرانشین . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب .
اعرابی ام که بر پی احرامیان روم
حج از پی ربودن کالا برآورم .
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی بترکستان است .
اعرابیی در حلقه ٔ جوهریان بصره حکایت همی کرد. (گلستان ).
- ای اعرابی ؛ ای مرد تازی . (ناظم الاطباء).
- مرد اعرابی ؛ مرد تازی . (ناظم الاطباء). و رجوع به اعراب شود.
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب .
خاقانی .
اعرابی ام که بر پی احرامیان روم
حج از پی ربودن کالا برآورم .
خاقانی .
جبرئیل استاده چون اعرابی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل ره نوردان دیده اند.
خاقانی .
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی بترکستان است .
سعدی .
اعرابیی در حلقه ٔ جوهریان بصره حکایت همی کرد. (گلستان ).
- ای اعرابی ؛ ای مرد تازی . (ناظم الاطباء).
- مرد اعرابی ؛ مرد تازی . (ناظم الاطباء). و رجوع به اعراب شود.
فرهنگ عمید
عرب بادیه نشین، تازی بیابانی.
کلمات دیگر: