بی فرجام
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
بی فرجام. [ ف َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + فرجام ) بدعاقبت :
سگ در این روزگار بی فرجام
بر چنین مهتری شرف دارد
در قلم داشتن فلاح نماند
خنک آنرا که چنگ و دف دارد.
سگ در این روزگار بی فرجام
بر چنین مهتری شرف دارد
در قلم داشتن فلاح نماند
خنک آنرا که چنگ و دف دارد.
ابوطاهر خاتونی.
|| جاوید. بی پایان : مملکتی تا ابد جاوید باشد بی فرجام. ( ترجمه دیاتسارون ص 10 ). رجوع به فرجام شود.فرهنگ عمید
۱. نافرجام، بی عاقبت، بدعاقبت، آن که یا آنچه عاقبتش خوب نباشد.
۲. بیهوده، بی فایده.
۲. بیهوده، بی فایده.
کلمات دیگر: