ابن مازن
مطرف
فرهنگ فارسی
ابن مازن
فرهنگ معین
(مُ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) جامه ای که از خز دوخته باشند.
(مُ رِ) [ ع . ] (اِ.) مال نو.
(مُ رَ) [ ع . ] (اِ.) جامه ای که از خز دوخته باشند.
لغت نامه دهخدا
مطرف. [ م ُ رَ / م ِ رَ ] ( ع اِ ) چادر خز چهارگوشه نگارین. ج ، مطارف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). چادر علم و غیره. ( غیاث ). گلیم خز با علم. ( السامی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). گلیم خز به علم. ج ، مطارف. ( مهذب الاسماء ). چهارگوشه نگارین. چادر خز منقش. رداء خز نگارین. ج ، مطارف. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.
پدید آمد آن مطرف زردفام.
ببسته ز دو سو به چوب استوار.
مطرف. [ م ُ طَرْ رَ ] ( ع ص ) اسبی که سر و دم او سپید باشد یا سیاه و دیگر اعضاء به رنگ دیگر. ( غیاث ). اسبی که سر و دم او سیاه یاسپید باشد مخالف سائر اعضای آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). از انواع خیل که سر و دم آن سپید یا سیاه و دیگر اندامش مخالف این باشد. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 18 شود. || ( اِ ) آغاز و اول هر چیزی یقال : فعلته فی مطرف الایام ؛ کردم آن کار را در روزهای تازه گذشته. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) نوعی از سجع و آن الفاظی است که موافق باشد به حروف روی و مختلف به وزن و اعداد حروف چون وقار و اطوار و خال و خیال. ( غیاث ). باصطلاح شعراء آنکه در مصر عین لفظی چند بقرینه هم واقع شود که به حرف روی متفق باشند و در وزن و عدد و حروف مخالف باشند. مثلا خیال و خال. خواجه سلمان ساوجی گوید:
ما بخدا تا خیال خال تو داریم
حال پریشان تر از خیال تو داریم.
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.
کسایی .
چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام .
فردوسی .
بود نیز نو مطرفی شاهوار
ببسته ز دو سو به چوب استوار.
اسدی .
از ابر تیره لباس اهرمن و مطرف ادکن پوشید. (تاج المآثر). || حجاب و پرده . (ناظم الاطباء). || مطرف الایام ؛ ای مستأنف الایام . (منتهی الارب ). فعلته فی مطرف الایام ؛ آن کار را در روزهای تازه گذشته کردم . (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم ماده ٔ بعد شود.
مطرف . [ م ُ رِ ] (ع ص ) مال نو. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). مال مطرف ؛ مال نو. (مهذب الاسماء).
مطرف . [ م ُ طَرْ رَ ] (اِخ ) ابن عیسی بن لبیب بن محمدبن مطرف غسانی بیری مکنی به ابوالقاسم . از قضات و ادباء و مورخین اندلس است . اصل وی از بیرة است که در غرناطه اقامت گزید. ابتدا والی قضاء آنجا شد پس عزل گردید و در قرطبه به سال 356 هَ . ق . درگذشت . اوراست «فقهاءالبیرة» و «شعراءالبیرة» و «انساب العرب النازلین فی البیرة و اخبار هم ». (از اعلام زرکلی ).
مطرف . [ م ُ طَرْ رَ ] (اِخ ) ابن مازن . رجوع به ابوایوب شود.
ما بخدا تا خیال خال تو داریم
حال پریشان تر از خیال تو داریم .
(آنندراج ).
عبارت از سجعی است که هر دو فاصله ٔ آن در وزن با یکدیگر اختلاف داشته باشند مانند این آیة: «مالَکم لا ترجون ﷲ وقاراً و قد خلقکم اطواراً». که وقار و اطوار در وزن اختلاف دارند... (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از تعریفات جرجانی ). در مجمعالصنایع آورده که سجع مطرف آن است که در دو مصراع یا در دوقرینه الفاظ مقابل یکدیگر باشند که متفق باشند در حرف روی و مختلف باشند در وزن و تعداد حرف . مثال آن در قرآن شریف آمده : «مالکم لاترجون ﷲ وقاراً و قد خلقکم اطواراً» و در فارسی مثاله . شعر:
یک شب خلاص ده دلم از بار انتظار
روزی چو باد بر من آشفته کن گذار.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 916).
- تجنیس مطرف . رجوع به همین کلمه و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
مطرف . [ م ُ طَرْ رِ ] (ع ص ) آن که بر اطراف لشکر زند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آن که بر اطراف لشکر زند و بر کنارها جنگ کند. (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. آغاز و اول چیزی.
۲. اسبی که سر و دم او سیاه یا سفید باشد.
جامۀ دوختهشده از خز.
۱. آغاز و اول چیزی.
۲. اسبی که سر و دم او سیاه یا سفید باشد.
دانشنامه عمومی
وی کسی بود که موجب شد اسفار و سامانیان در معرکه ای صلح کنند و اسفار را تحریک کرد تا خراج را بپذیرد و تحت قیومیت امیر سامانی درآید. ولی مدتی بعد با مرداویج متحد شد و علیه اسفار شوریدند.
وی مرداویج را برانگیخت تا علیه ماکان کاکی اقدام کند و مرداویج به بهانه شکنجه یکی از اقوام مطرف، با ماکان جنگید و او را از طبرستان و دیلمان بیرون راند و مطرف را حاکم آنجا کرد.
پس از حمله سامانیان به گرگان و شکست زیاریان، ابوالفضل بلعمی موجب شد میان مطرف و مرداویج اختلاف افتد و مرداویج نهایتاً رای به اعدام مطرف داد.