مترادف عز : احترام، حرمت، عزت
متضاد عز : ذل
برابر پارسی : ارزش، ارج، والایی، فر، ارجمندی
گرامي داشتن , تسلي دادن
احترام، حرمت، عزت ≠ ذل
عز. [ع ِزز ] (اِخ ) نام دختر هیثم بن محمدبن هیثم ، که از زنان محدث و صالح قرن ششم هجری بوده است . وی حدیث را نزد سلیمان بن ابراهیم حافظ آموخت ، و سمعانی نام او را آورده است . (از اعلام النساء از التحبیر سمعانی ).
عز. [ ع َ زِن ْ ] (ع ص ) شکیبا و صابر. (منتهی الارب ). آنکه بر پیش آمدی که بدو رسیده است ، شکیبائی کند. (از اقرب الموارد). عَزی . رجوع به عزی شود.
عز. [ ع َزز ] (ع ص ) رجل عز؛ مرد ارجمند. (ناظم الاطباء). مرد قوی و عزیز. (از اقرب الموارد). عزیز. گرامی . رجوع به عزیز شود.
عز. [ ع َزز ] (ع مص ) غالب آمدن بر کسی درمعازّة. (از منتهی الارب ). در معارضه ٔ ارجمندی و بزرگی ، بر کسی غالب شدن . (از اقرب الموارد). غلبه کردن .(تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || با هم چیرگی کردن در خطاب . (از منتهی الارب ). غلبه کردن کسی را در خطاب و احتجاج . (از اقرب الموارد). گویند: اذا عز أخوک فهُن ؛ یعنی هرگاه برادرت چیره گردد و در پاداشش نتوانی ، نرمی و ملاطفت کن . (منتهی الارب ). یعنی اگر برادرت بر تو غلبه کرد و برابری با او نتوانی ، پس با او نرمی کن . (از اقرب الموارد). و در مثل گویند: مَن ْ عَزَّ بَزّ؛ یعنی هرکه غالب آمد بُرد.(منتهی الارب ). یعنی هرکه غلبه کند می رباید. (از اقرب الموارد). || گویند: جی ٔ به عزاً بزاً؛ یعنی بی شک . (منتهی الارب ). یعنی لامحاله او را آوردند. || قوی و توانا کردن . (از اقرب الموارد). || تنگ شدن سوراخ پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی ). عُزوز. عِزاز. رجوع به عزوز و عزاز شود.
عز. [ ع َزْزَ ] (ع فعل ) کلمه ٔ فعل که بیشتر در دعا استعمال کنند، یعنی باجلال و مجلل و سربلند باد. (ناظم الاطباء).و این فعل در ترکیب بکار رود چون عز اسمه و عز نصره و عز و جل . رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
عز. [ ع ِزز ] (اِخ ) قلعه ای است به روستای بردعة. (منتهی الارب ). قلعه ای است در رستاق بردعة از نواحی اَران . (از معجم البلدان ).
شهید بلخی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
عنصری .
عنصری .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
مسعودسعد.
مسعودسعد.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
سعدی .
اوحدی .
عز. [ ع ِزز ] (ع مص ) ارجمندگردیدن . (از منتهی الارب ). ارجمند شدن . (المصادر زوزنی ). عزیز شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || قوی شدن بعدِ خواری . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). قوی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || ضعیف شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). از اضداد است . (از اقرب الموارد). || کمیاب شدن . (از منتهی الارب ). نایافت شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ): عز الشی ٔ؛ کم و قلیل شد آن چیز آنچنانکه به آسانی به دست نیاید، وچنین چیزی را عزیز گویند. (از اقرب الموارد). || روان گردیدن آب . (از منتهی الارب ): عز الماء؛آب جاری شد. (از اقرب الموارد). || روان شدن آنچه در زخم بود. (از منتهی الارب ): عزت القرحة؛ آنچه در زخم بود جاری گشت . (از اقرب الموارد). || عز علی َّ أن تفعل کذا؛ ثابت و درشت شد و لازم گردید و دشوار شد بر من چنین کردن تو. (منتهی الارب ). لازم و سخت شد بر من که چنین کنی . (از اقرب الموارد). سخت آمدن کسی از چیزی . (المصادر زوزنی ). و نیز: عزّ علی َّ أن أراک کذا؛ دشوار است بر من اینکه تو راچنین ببینم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گرامی شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گویند: عززت ُ علیه ؛ یعنی گرامی شدم نزد او. (از منتهی الارب ). || چون گویند: تُحبنی ؟ در جواب آرند لعزّما؛ یعنی نیک دوست میدارم تو را. (از منتهی الارب ). چون بکسی بگوئی : اء تُحبنی ، یعنی آیا مرا دوست داری ؟ در جواب گوید: لعزما، یا لشدّما، یا لحق ّما؛ یعنی حق است آنچه گفته ام . (از اقرب الموارد).