مترادف عصفور : گنجشک
عصفور
مترادف عصفور : گنجشک
عربی به فارسی
گنجشگ خانگي , انواع گنجشگ
فرهنگ فارسی
گنجشک، هرپرنده کوچکترازکبوتر
( اسم ) ۱ - گنجشک . ۲ - هر پرنده کوچک جثه پر صفیر جمع عصافیر .
نام او حسین بن محمد بن احمد بن عصفور شاخوری بحرانی است او فقیه قرن دوازدهم هجری میباشد
( اسم ) ۱ - گنجشک . ۲ - هر پرنده کوچک جثه پر صفیر جمع عصافیر .
نام او حسین بن محمد بن احمد بن عصفور شاخوری بحرانی است او فقیه قرن دوازدهم هجری میباشد
فرهنگ معین
(عُ ) [ ع . ] (اِ. ) گنجشک . ج . عصافیر.
لغت نامه دهخدا
عصفور. [ ع ُ ] ( ع اِ ) گنجشک. ( منتهی الارب ) ( دهار ). گنجشک نر. ( ناظم الاطباء ). پرنده ای است. ( از اقرب الموارد ). بفارسی گنجشک و به ترکی سرچه نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ). بپارسی گنجشک خوانند و نیکوترین آن فربه بود و آنچه در خانه فربه شود بد بود، اولی آن بود اجتناب کنند در خوردن آن. ( از اختیارات بدیعی ). ماده آن را عصفورة گویند، و کنیه آن ابوالصَّفْو و ابومحرز و ابومزاحم و ابویعقوب است ، و آن را عصفور گویند لأنه عَصی و فرّ ( عصیان کرد و فرار کرد ). آن را انواع بسیار است ،مشهورتر آن «دوری » است. و آشیانه او در آبادیها و زیر سقفها است و آن از بیم جوارح و پرندگان شکاری است ، لذا هرگاه شهری خالی از سکنه شود گنجشکان نیز آنجا را تخلیه می کنند. فضله انداختن او بسیار است و گاه به یکصد بار در ساعت میرسد. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 74 ). چغک. ( بحر الجواهر ). بنجشک. ج ، عَصافیر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به گنجشک شود :
طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرغ کی شود عصفور.
پر طوطی و ساق عصفور است.
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
بماند تاب عصفوری ندارد.
سیمرغ چه میکند به عصفور.
|| هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. ( ازاقرب الموارد ). هر پرنده کوچک جثه پرصفیر. ( فرهنگ فارسی معین ). || ملخ نر. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( از اقرب الموارد ). || چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود. || چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند. || چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد. || اصل روئیدنگاه موی پیشانی. || استخوان برآمده درپیشانی اسب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). استخوان تند بر روی اسب. ( دهار ). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. ( از اقرب الموارد ). || پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پاره از دماغ. ( دهار ). || سفید باریک فروریخته از غره ٔاسب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کتاب. || میخ کشتی. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( از اقرب الموارد ). || پادشاه. ( منتهی الارب ) ( دهار ). ملک. ( اقرب الموارد ). || مهتر.( منتهی الارب ). سید. || ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی. ( از اقرب الموارد ). || گرسنگی. || نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. ( دهار ).
طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرغ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
برگ نارنج و شاخ پنداری پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی بماند تاب عصفوری ندارد.
سعدی.
آخر ز هلاک ما چه خیزدسیمرغ چه میکند به عصفور.
سعدی.
- عصفور ملکی ؛ نوعی گنجشک که از همه انواع خردتر است. پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون. رجوع به صفراغون شود.|| هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. ( ازاقرب الموارد ). هر پرنده کوچک جثه پرصفیر. ( فرهنگ فارسی معین ). || ملخ نر. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( از اقرب الموارد ). || چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود. || چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند. || چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد. || اصل روئیدنگاه موی پیشانی. || استخوان برآمده درپیشانی اسب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). استخوان تند بر روی اسب. ( دهار ). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. ( از اقرب الموارد ). || پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پاره از دماغ. ( دهار ). || سفید باریک فروریخته از غره ٔاسب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کتاب. || میخ کشتی. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( از اقرب الموارد ). || پادشاه. ( منتهی الارب ) ( دهار ). ملک. ( اقرب الموارد ). || مهتر.( منتهی الارب ). سید. || ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی. ( از اقرب الموارد ). || گرسنگی. || نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. ( دهار ).
عصفور. [ ع ُ ] (اِخ ) نام او حسین بن محمدبن احمدبن عصفور شاخوری بحرانی است . او فقیه قرن دوازدهم هجری می باشد. رجوع به حسین عصفوری و عصفوری (حسین بن ...) شود.
عصفور. [ ع ُ ] (ع اِ) گنجشک . (منتهی الارب ) (دهار). گنجشک نر. (ناظم الاطباء). پرنده ای است . (از اقرب الموارد). بفارسی گنجشک و به ترکی سرچه نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بپارسی گنجشک خوانند و نیکوترین آن فربه بود و آنچه در خانه فربه شود بد بود، اولی آن بود اجتناب کنند در خوردن آن . (از اختیارات بدیعی ). ماده ٔ آن را عصفورة گویند، و کنیه ٔ آن ابوالصَّفْو و ابومحرز و ابومزاحم و ابویعقوب است ، و آن را عصفور گویند لأنه عَصی و فرّ (عصیان کرد و فرار کرد). آن را انواع بسیار است ،مشهورتر آن «دوری » است . و آشیانه ٔ او در آبادیها و زیر سقفها است و آن از بیم جوارح و پرندگان شکاری است ، لذا هرگاه شهری خالی از سکنه شود گنجشکان نیز آنجا را تخلیه می کنند. فضله انداختن او بسیار است و گاه به یکصد بار در ساعت میرسد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 74). چغک . (بحر الجواهر). بنجشک . ج ، عَصافیر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به گنجشک شود :
طعمه ٔ شیر کی شود راسو
مسته ٔ چرغ کی شود عصفور.
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است .
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی .
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد.
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه میکند به عصفور.
- عصفور ملکی ؛ نوعی گنجشک که از همه ٔ انواع خردتر است . پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون . رجوع به صفراغون شود.
|| هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. (ازاقرب الموارد). هر پرنده ٔ کوچک جثه ٔ پرصفیر. (فرهنگ فارسی معین ). || ملخ نر. (منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد). || چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود. || چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند. || چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد. || اصل روئیدنگاه موی پیشانی . || استخوان برآمده درپیشانی اسب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). استخوان تند بر روی اسب . (دهار). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. (از اقرب الموارد). || پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پاره از دماغ . (دهار). || سفید باریک فروریخته از غره ٔاسب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کتاب . || میخ کشتی . (منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد). || پادشاه . (منتهی الارب ) (دهار). ملک . (اقرب الموارد). || مهتر.(منتهی الارب ). سید. || ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی . (از اقرب الموارد). || گرسنگی . || نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. (دهار).
- لسان العصفور ؛ تخم شنگ . (دهار).
طعمه ٔ شیر کی شود راسو
مسته ٔ چرغ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است .
مسعودسعد.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی .
سعدی .
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد.
سعدی .
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه میکند به عصفور.
سعدی .
- عصفور ملکی ؛ نوعی گنجشک که از همه ٔ انواع خردتر است . پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون . رجوع به صفراغون شود.
|| هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. (ازاقرب الموارد). هر پرنده ٔ کوچک جثه ٔ پرصفیر. (فرهنگ فارسی معین ). || ملخ نر. (منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد). || چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود. || چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند. || چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد. || اصل روئیدنگاه موی پیشانی . || استخوان برآمده درپیشانی اسب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). استخوان تند بر روی اسب . (دهار). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. (از اقرب الموارد). || پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پاره از دماغ . (دهار). || سفید باریک فروریخته از غره ٔاسب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کتاب . || میخ کشتی . (منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد). || پادشاه . (منتهی الارب ) (دهار). ملک . (اقرب الموارد). || مهتر.(منتهی الارب ). سید. || ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی . (از اقرب الموارد). || گرسنگی . || نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. (دهار).
- لسان العصفور ؛ تخم شنگ . (دهار).
فرهنگ عمید
۱. = گنجشک
۲. هر پرندۀ کوچک تر از کبوتر.
۲. هر پرندۀ کوچک تر از کبوتر.
دانشنامه عمومی
عصفور (استان طارف). عصفور (به عربی: عصفور) یک شهرداری در الجزایر است که در استان الطارف واقع شده است. عصفور ۱۰٬۶۳۲ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای الجزایر
فهرست شهرهای الجزایر
wiki: عصفور (استان طارف)
به پرنده ای می گویند که از کبوتر کوچک تر باشد.
پیشنهاد کاربران
کنایه از بسیار لاغر و ضغیف
گنجشک
کلمات دیگر: