مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار
فگار
مترادف فگار : آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار
فارسی به انگلیسی
peeved
مترادف و متضاد
آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار
فرهنگ فارسی
افگار، آزرده، خسته، رنجور، زخمدار
فرهنگ معین
(فَ یا فِ ) (ص . ) نک افگار.
لغت نامه دهخدا
فگار. [ ف َ ] ( اِ ) افگار. ( فرهنگ فارسی معین ). جراحت پشت چاروا بسبب سواری و بار بسیار کشیدن. ( برهان ). رجوع به افگار و فگال شود. || ( ص ) زمین گیر و بجامانده.( برهان ). || آزرده. ( برهان ) :
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گرچه ز خلق بود روان و دلم فگار.
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
هم خسته دل و فگار بینند.
پریشان شده نامور شهریار
پریشان و غمگین ، دل و جان فگار.
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و فگار.
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار.
تو تندرست و هرکه نخواهد چنین ، فگار.
ز پیکان دل و چشم گردان فگار.
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است.
از درد خسته باد و ز انده فگار باد.
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
جز تن گل پر ز خون ، جز دل لاله فگار.
که همه ساق من فگار کند؟
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
دل شهری از ناتوانی فگار.
زآن جان و دلم همی فگار است.
دست دهقان را هر دم کند از غار فگار.
کیوان گهر است و ما شکاریم همه
وَاندر کف آز دلفگاریم همه.
- فگار داشتن . فگار شدن. فگار کردن. فگار گردیدن. فگاری. رجوع به این ترکیب ها شود.
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گرچه ز خلق بود روان و دلم فگار.
سنائی.
ای چشم پرخمارت دلها فگار کرده وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن راهم خسته دل و فگار بینند.
نظامی.
|| خسته و مجروح. افگار. ( یادداشت مؤلف ) : پریشان شده نامور شهریار
پریشان و غمگین ، دل و جان فگار.
فردوسی.
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و فگار.
فرخی.
یکی خرم و به کام ، یکی شاد و کامران یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار.
فرخی.
روز تو نیک و سال تو نیک و مه تو نیک تو تندرست و هرکه نخواهد چنین ، فگار.
فرخی.
ز خون گشت روی زمین پرنگارز پیکان دل و چشم گردان فگار.
اسدی.
ر تو از این گرگ دردمند و فگاری جز تو بسی نیز دردمند و فگار است.
ناصرخسرو.
هر دل که جز هوای تو خواهد به روزگاراز درد خسته باد و ز انده فگار باد.
مسعودسعد.
ای چشم پرخمارت دلها فگار کرده وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
خاقانی.
نیست از انصاف تو در همه عالم کنون جز تن گل پر ز خون ، جز دل لاله فگار.
خاقانی.
سگ دیوانه شد مگرآهن که همه ساق من فگار کند؟
خاقانی.
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایراغم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
که زشت است پیرایه بر شهریاردل شهری از ناتوانی فگار.
سعدی.
از دست زمانه در عذابم زآن جان و دلم همی فگار است.
سعدی.
پس یک سال که برگش بدرآید ز درخت دست دهقان را هر دم کند از غار فگار.
قاآنی.
- دل فگار ؛ دل آزرده. دلگیر. رنجیده. غمگین : کیوان گهر است و ما شکاریم همه
وَاندر کف آز دلفگاریم همه.
ناصرخسرو.
ترکیب های دیگر:- فگار داشتن . فگار شدن. فگار کردن. فگار گردیدن. فگاری. رجوع به این ترکیب ها شود.
فرهنگ عمید
۱. زخمی، مجروح.
۲. آزرده، رنجور: که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱: ۵۴ ).
۲. آزرده، رنجور: که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱: ۵۴ ).
جدول کلمات
ازرده
پیشنهاد کاربران
دلتنگ
آزرده، افگار، جریحه دار، ریش، خسته، زخم دار، زخمناک، زخمی، آسیب دیده، زخم خورده، نزار، مصدوم، ناعادل
کلمات دیگر: