کلمه جو
صفحه اصلی

فی الفور


مترادف فی الفور : آنی، بلافاصله، فوراً، همین لحظه

برابر پارسی : در دم، بیدرنگ، هماندم

فارسی به انگلیسی

immediately, promptly

مترادف و متضاد

آنی، بلافاصله، فوراً، همین‌لحظه


فرهنگ فارسی

دردم بی درنگ هماندم در زمان : بعضی از مزاج گویان عزت طلب خودا را فی الفور بخدمت اسماعیل میرزا رسانیدند .

فرهنگ عمید

بی درنگ، فوراً.

فرهنگ فارسی ساره

در دم


جدول کلمات

بیدرنگ

پیشنهاد کاربران

اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
چوبیننده دیدارش از دور دید
هم اندرزمان زاو شود ناپدید.
فردوسی.
هم اندرزمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه.
فردوسی.
بدان تا فرستد هم اندرزمان
به مصر و به بربر چو باد دمان.
فردوسی.
زواره بیامد هم اندرزمان
بهومان سخن گفت از پهلوان.
فردوسی.
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندرزمان.
( گرشاسبنامه ص 55 ) .
خواستم گفت خاکپای توام
عقلم اندرزمان نصیحت کرد.
سعدی.

حالی. ( ق ) درحال. درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. ( مجمل التواریخ والقصص ) . حالی بر جای خود سرد شد [ زن ]. ( کلیله و دمنه ) . باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. ( چهارمقاله ) . فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. ( چهارمقاله ) .
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. ( روضة العقول ) . و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 297 ) .
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضه سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّه بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
( بوستان ) .


کلمات دیگر: