طمع داشتن.[ طَ م َ ت َ ] ( مص مرکب ) آزمند بودن. چشم داشتن. حریص بودن. عسم. ( فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) :
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سرپل.
سنایی.
بتبع سلف رستگاری طمع میدارد. ( کلیله و دمنه ).
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم.
؟ ( از صحاح الفرس ).
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین محبت نامه حرفی.
جامی.
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها.
صائب ( از آنندراج ).
بد میکنی و نیک طمع میداری
خود بدباشد جزای بدکرداری.
؟