کلمه جو
صفحه اصلی

فورا


مترادف فورا : آنی، بزودی، بلادرنگ، بلافاصله، بی تأمل، بی درنگ، درحال، سریعاً، فی الحال، فی الفور | ( فوراً ) آنی، بزودی، بلادرنگ، بلافاصله، بی تامل، بی درنگ، درحال، سریعاً، فی الحال، فی الفور

برابر پارسی : بی درنگ، بیدرنگ، دردم، زود، هماندم | ( فوراً ) بیدرنگ، دردم، زود، هماندم | هماندَم، زود، دردم، بیدرنگ

فارسی به انگلیسی

instanter, away, directly, forthwith, hereupon, immediate, immediately, instantaneously, instantly, on-the-spot, outright, presto, promptly, readily, soon, spontaneously, straightaway, straightway, pronto

at once, immediately


away, directly, forthwith, hereupon, immediate, immediately, instantaneously, instantly, on-the-spot, outright, presto, promptly, readily, soon, spontaneously, straightaway, straightway


فارسی به عربی

بشکل واضح , حالا , صوم , عما قریب , لحظة

مترادف و متضاد

at once (قید)
یکسره، فورا، یک بارهای

anon (قید)
چند لحظه بعد، بزودی، فورا

instantly (قید)
فورا، مستقیما

right away (قید)
فورا، یک مرتبه

straightway (قید)
فورا

forthwith (قید)
فورا، بی درنگ، انا

hastefully (قید)
فورا

therewith (قید)
بعلاوه، فورا، بی درنگ، علاوه بر این، در ان هنگام، از ان بابت، بدان وسیله، با آن، در نتیجه ان

فرهنگ فارسی

بشتاب . در وقت

لغت نامه دهخدا

( فوراً ) فوراً. [ ف َ رَن ْ ] ( ع ق ) بشتاب. دروقت. دردم. بی درنگ. حالی. درحال. درساعت. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به فور شود.

فرهنگ عمید

به شتاب، بی درنگ.

دانشنامه عمومی

فوراً (به آلمانی: Vorra) یک شهر در آلمان است که در نورنبرگر لاند واقع شده است.

فوراً. فوراً (به آلمانی: Vorra) یک شهر در آلمان است که در نورنبرگر لاند واقع شده است.
فهرست شهرهای آلمان

فرهنگ فارسی ساره

بی درنگ


واژه نامه بختیاریکا

بال هوا؛ به جسته؛ سر تیر

پیشنهاد کاربران

بلافاصله. فی المجلس

عجالتا

فوراً=بدون مکث، بی درنگ، سریع

at all
۱ ) فورا
۲ ) بهیچ وجه

بکوب

فی اقل زمان

اندرزمان. [ اَ دَ زَ ] ( ق مرکب ) در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
چوبیننده دیدارش از دور دید
هم اندرزمان زاو شود ناپدید.
فردوسی.
هم اندرزمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه.
فردوسی.
بدان تا فرستد هم اندرزمان
به مصر و به بربر چو باد دمان.
فردوسی.
زواره بیامد هم اندرزمان
بهومان سخن گفت از پهلوان.
فردوسی.
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندرزمان.
( گرشاسبنامه ص 55 ) .
خواستم گفت خاکپای توام
عقلم اندرزمان نصیحت کرد.
سعدی.

اندروقت. [ اَ دَ وَ ] ( ق مرکب ) فوراً. فی الحال. دروقت. ( فرهنگ فارسی معین ) . در همان وقت. در حال : و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. ( تاریخ سیستان ) . هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. ( تاریخ سیستان ) . قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. ( تاریخ سیستان ) . عبداﷲ بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. ( تاریخ سیستان ) . آن دیوسواراندروقت تازان برفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ) .

حالی. ( ق ) درحال. درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. ( مجمل التواریخ والقصص ) . حالی بر جای خود سرد شد [ زن ]. ( کلیله و دمنه ) . باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. ( چهارمقاله ) . فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. ( چهارمقاله ) .
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. ( روضة العقول ) . و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 297 ) .
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضه سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّه بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
( بوستان ) .

in record time=very quickly


کلمات دیگر: